-
ای خدااااااااااااا
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1395 14:04
امروز از صبح که بیدار شدم خیلی یادش می کنم همهش قیافه ی خندونش جلو چشمامه ؛ کج می خندید لثه هاش پیدا میشد دلم خیلی هواشو کرده دلم یه زره شده براش خیلی دلتنگشم باهاش تفریح و مسافرت مزه میداد ؛ خیلی خوش می گذشت کاش به این زودی منو تنها نمی ذاشت هر وقت که ناراحت بودم تا سر حالم نمیاورد و منو نمی خندون ولم نمی کرد جاش...
-
حال خراب .........
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1394 09:41
دیروز از صبح که بیدار شدم دلم خیلی گرفته بود ؛بی حوصله ی بی حوصله بودم رفتم بیرون گفتم شاید بهتر بشم اما متاسفانه بدتر شدم گفتم می رم امام زاده سر خاک دلم وا میشه ولی نشد نمی دونم باید چکار کنم تو اینجور مواقع از خودم بدم میاد دلم به حال اطرافیانم میسوزه که باید تحملم کنن دوست ندارم اینجوری باشم ولی متاسفانه دست خودم...
-
عید.........
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1394 14:19
آه خدای من ؛ دوباره بوی عید میاد . من متنفرم از عید و بوی عید و سال تحویل از حالا دلم گرفته ؛ حالم خوب نیست هر روز منتظر تلنگرم کاش هیچوقت سال تحویل نمی شد کاش هیچوقت مردم جشن نمی گرفتن کاش دید و باز دید تو سال نو نبود دلم شور می زنه هر چند وقت یه بار تند تند شروع می کنه به زدن و صدای طپش قلبم رو میشنوم خدایا چقدر از...
-
دلنوشته
دوشنبه 14 دیماه سال 1394 11:59
زندگی خیلی سخت شده با بایدها و نباید های زندگی باید چکار کرد ؟ کاش اینطور نبود وکاش هر طور که دوست داشتی زندکی تو می ساختی اصلا هیچوقت هیچوقت فکر این زندگی رو نمی کردم ؛ انتظارم از زندگی چیز دیگه ای بود آیا من هرگز به اون چیزایی که دوست داشتم و فکرش رو می کردم نخواهم رسید ؟ من چقدر زنده ام ؟ کاش می دونیسم تا کی چیزایی...
-
شما جای این مادر بودید چه می کردید
دوشنبه 13 مهرماه سال 1394 14:16
اذتون می خوام برای یک لحظه هم که شده خودتون رو بزارید جای یه مادری که عشق بچه داشتن کورش کرده بود عاشق بچه بود و ترجیع داد که یه زندگیه تلخی رو تحمل کنه ولی در عوض بچه داشته باشه و انوقت بود که تمام زندگی شو برای بجه هاش می خواست و با تمام وجود با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم می کنه وخودشو به هر دری می زنه تا بجه هاش...
-
تعقییر....و .......من
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1394 13:54
حرفهایی که در موردم زده شد من رو به فکر فرو برد کدومه شون درست و کدومه شون غلطه ؟ آیا من تعغییر کردم ؟ یا ........؟ انتظار بقیه از من چیه ؟ با توجه به شرایطم در توانم نیست یا کوتاهی می کنم ؟ دیده اونا اینجوریه ؟ یا وقته من کمه ؟ یا هر دو ؟ از بعضی صحبتها خوشم نیومد دوست دارم هم درک کنم هم درکم شاید اشتباهی در رفتارم...
-
حسرت حسرت وباز هم حسرت
شنبه 31 مردادماه سال 1394 18:08
کاش میشد هیچوقت نگران هیچکس یا هیچ چیز نباشیم کاش میشد با آرامش زندگی کرد کاش میشد همون طور که تو دوست داشتی زندگیت پیش می رفت کاش میشد هر جاشو که دوست نداشتی رو پاک کرد کاش زندگی بر وقف مراد بود
-
دومین فرشته ی آسمانی
شنبه 31 مردادماه سال 1394 17:58
خوب خدا رو شکر نوه ی دومم هم صحیح و سالم بدنیا آمد اسمش رو امیر عباس گذاشتیم الان دقیقا یک ماهشه ومن از این بابت خدا رو واقعا شکر می کنم خیلی زیباست ؛به دل میشینه فکر می کردم به دنیا بیاد زیاد دوستش ندارم ولی اینطوری نیست جونم براش در می ره انشاالله هر که نداره خدا بهش بده
-
در انتظار
سهشنبه 23 تیرماه سال 1394 20:11
در انتظار دومین نوه ام هنوز هستم خدا رو شکر به ۹ ماه ریسد خیلی نگران بودیم ودلشوره داشتیم امیدوارم سالم سرحال باشه و مامانش زایمان راحتی داشته باشه خدا رو شکر شما هم نیز دعا کنید لطف می کنید
-
دومین نوه
جمعه 8 خردادماه سال 1394 20:19
در انتظار بدنیا آمدن نوه ی دومم هستم راستی یاش فکر نمی کردم تا اینجا برسه و مشکلی پیش نیاد خدا رو شکر می کنم الان این دو هفته ی حساسیه امیدوارم به خیر بگذره شاید با بدنیا آمدنش خیلی چیزا تعقیر کنه شاید...........
-
دلم گرفته
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1394 20:12
دلم خیلی گرفته....... خدایا کمکم کن...... همین........
-
چقدر زود دیر می شود
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1394 08:12
امروز مسافرای عزیزی از سفر برمی گردن خوش به سعادت شون . . فردا رو به فال نیک می گیرم خدا می دونه و بس خوب بود اگه هیچوقت انگیزه در وجود آدم کشته نمیشد دلم حال و هوای قدیم رو می خواد حال و های گذشته چی میشه که اینجوری میشه ؟ به امید فرداهای بهتر
-
دلم میگیره ( گاهی )
شنبه 22 فروردینماه سال 1394 20:58
یه وقتهایی دلت از یه چیزایی و مهمتر از از همه از یه کسایی می گیره که نه می تونی و نه جرات به زبون آوردنش رو داری واین مثل یه عقده رو دلت می مونه و کاری از دستت بر نمیاد و رو سینت سنگینی می کنه و وای به اون روزی که بی دلیل از تو انتقاد بشه و انتظار داشته باشن و اعتراض کنن خدایی چه حالی بهتون دست می ده سعی می کنم به دل...
-
گذشت
شنبه 15 فروردینماه سال 1394 18:58
خیلی به سرعت گذشت ؛ خیلی سریع ؛ یک ماه مونده بود به عید چقدر فکرو خیال کردیم ؛ چقدر عصبی بودیم چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم ؛ همش می گفتیم چشممون رو ببندیم بعد که باز کردیم ببینیم سیزده بدر هم تموم شده بیا تموم شد این عمرمونه که داره به سرعت میادو می ره عید بهتر از اون چیزی بود که فکر می کردم خدارو شکر همه چیز خوب...
-
گذشت
شنبه 15 فروردینماه سال 1394 18:48
خیلی به سرعت گذشت ؛ خیلی سریع ؛ یک ماه مونده بود به عید چقدر فکرو خیال کردیم ؛ چقدر عصبی بودیم چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم ؛ همش می گفتیم چشممون رو ببندیم بعد که باز کردیم ببینیم سیزده بدر هم تموم شده بیا تموم شد این عمرمونه که داره به سرعت میادو می ره عید بهتر از اون چیزی بود که فکر می کردم خدارو شکر همه چیز خوب...
-
دلتنگی .....
شنبه 23 اسفندماه سال 1393 09:33
جرا حال و روزم اینطوریه ؟ خسته ام ِ خسته ی روحی دیگه بریدم خدایا کی تموم میشه تا کی باید تحمل کنم دیشب احساس میکردم دیگه طاقتم تموم شده دلم براش تنگ شده خیلی تنگ خیلی خیلی . برای مهربونیاش ؛ برای خنده هاش ؛ برای با هم صحبت کردناش با هم دردو دل کردناش برای کمک کردناش
-
بدون شرح....
چهارشنبه 13 اسفندماه سال 1393 00:15
من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
-
اسباب کشی .........
یکشنبه 10 اسفندماه سال 1393 13:41
بلاخره امروز میترا اسباب کشی می کنه ؛ چند ساعت دیگه وسایلا شو میارن خونه مون نمی دونم چه احساسی دارم ؟ نمی تونم حسم رو بیان کنم حال و هوای غریبیه خودم خیلی دوست داشتم در واقع جزو آرزوهای بزرگم بود که برم نزدیک مامانم ولی متاسفانه نشد در عوض حالا دخترم آمد نزدیکم خدارو صد هزار مرتبه شکر
-
دلنوشته...........
یکشنبه 3 اسفندماه سال 1393 15:44
امروز از صبح هوا ابری بود و سوز بدی میومد ؛ الان چند ساعتیه شروع به باریدن برف کرده از صبح حالم یه جوریه هی می خوام به رو خودم نیارم ولی نمیشه ؛ با بارش برف بدتر شده از عید متنفرم ؛ اصلا دوستش ندارم ؛ الان جند سالیه بدتر شدم نزدیک عید که میشه هوای دلم مثل ابر بهاری میشه هر لحظه اشک چشمم می خواد با شدت بباره هی چیز خوب...
-
خیر رسوندن به دیگران
یکشنبه 26 بهمنماه سال 1393 10:56
دیروز وقتی دلم گرفت رفتم باهاش درد و دل کنم ؛ دیدم یه خانمی اونجاست تعجب کردم ولی چیزی نگفتم خودش شروع کرد به صحبت کردن ؛ ازم پرسید پسرته ؟ گفت: تهران بود و سه ساله آمده دماوند؛ بار اول وقتی رفت زیارت امام زاده و موقع برگشت قبر محمود من رو دید رفت براش یاسین خوند میگفت حالا از اون روز به بعد تقریبا هر روز پیاره از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 بهمنماه سال 1393 11:08
خنده برلب میزنم تا کس نداند راز من ورنه این دنیا که من دیدم خندیدن نداشت
-
دلنوشت هایی از اعماق دل
یکشنبه 5 بهمنماه سال 1393 10:23
گاهی اوقات آدم دلش خیلی می گیره و یه هم زبون می خواد تا حالا شده این حالت بهتون دست بده چند روزی همینجوریم ؛ متاسفانه بعضی حرفهارو نمی تونی به کسی بگی فقط باید بریزی تو خودت و بسوزی بسوزی و بسوزی و کم کم از بین بری و خاکستر بشی و تموم بشی حتی به خود خدا هم نتونی بگی ؛ شاید ............یا قهرش بگیره ؛ حالا هر چی که هست...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 دیماه سال 1393 07:55
بعضی از روزای زندگیم رو دوست دارم و اذش لذت می برم روزایی رو که در خدمت مادرم باشم یکی از همون روزاست چند روزی منزل ماست و احساس می کنم با وجودش زندگیم پر برکته کاش میشد همیشه در کنارم باشه واز وجودش زندگیم شیرین باشه خدایابهش سلامتی و عمر با عزت و طولانی بده و سایشو بالای سر ما نگهدار
-
عشق ......
سهشنبه 16 دیماه سال 1393 14:43
چیه ؛ دوست دارم مشکلیه
-
ممنونم ؛ مرسی ؛ متشکر
سهشنبه 16 دیماه سال 1393 14:22
وقتی آدم احساس می کنه که الان باید باشن و هستن چقدر دلت قرص می شه حتی اگه اون نیاز سخت یا مسخره و یا کمی غیر منطقی هم باشه بازم هستن و من خردسندم ؛ چه حضورا و چه غیر حضوری ؛ هستن بعضی وقتها به خودم افتخار می کنم که تو شرایط خاص اینقدر پشتم پره و تکیه گاهم محکم که هیچ توپ وتانکی و هیچ زمین لرزه ای تکونش نمی ده چقدر این...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 آذرماه سال 1393 17:27
دوشنبه از کربلا آمدیم .خونه پنجشنبه مهمونی به خوبی برگزار شد امروز جمعه آخر شب می ریم مشهد
-
.............
دوشنبه 10 آذرماه سال 1393 13:01
-
گمنام
سهشنبه 29 مهرماه سال 1393 15:38
محله ی ما پنج تا شهید گمنام داره نمی دونم شما چقدر معتقد هستید رفتم باهاشون خیلی حرفها زدم و اونا رو به پنج تن قسم دادم منتظره خیلی چیزا هستم نمی دونم بهشون میرسم یا نه ؟ عمر کفاف میده ؟ خدا چی می خواد؟ شما چی فکر میگنید؟ پ : ن : به قول عزیزی : هیچوقت از اینکه علم و آگاهی ندارید کسی رو قضاوت نکنید سعی میکنم هیچوقت این...
-
دلنوشته ......
شنبه 26 مهرماه سال 1393 16:56
اواخر شهریور ماه بود ؛ آروزوم این بود که چشمم رو ببندم بعد که بازش کردم ببینم 20 ماه مهره و اون چیزایی رو که برای من مهم هستند رو پشت سر گذاشته باشم و ........ اون روزها حال و روز خیلی بدی داشتم و با خودم در گیر بودم هر لحظه آرزوی مرگ میکردم . نفسم به سختی بالا میومد . تنظیم خوابم بهم ریخته بود . از فشار عصبی تمام...
-
شاید......
یکشنبه 30 شهریورماه سال 1393 19:58
شاید چند سال دیگه به این روزام بخندم . شایدم زنده نباشم که روزای خوب رو ببینم . خدا رو چه دیدی ؟؟؟؟؟ هیچی معلوم نیست ؟؟؟؟؟؟ شاید انقدر اتفاقای خوب بیفته که من این روزای پر درد رو فراموش کنم . شایدم نتونم تحمل کنم و این فشار روحی از پا درم بیاره ؛ فقط مثل مرده ی متحرک به زندگی ادامه بدم . تا پایان مرگ تدریجیم برسه ....