حرف دل

جمعه رفتیم اویشن با علی نرسیده به امام زاده هاشم

حالم بد بود و از اتفاقات شب قبل سرم درد می کردو معده درد داستم و حوصله ی حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم

رفتم که حالم عوض بشه 

دیشب هر وقت از خواب می پریدم و بیدار میشدم صحنه ی پارک میومد جلو چشمم و حالم رو بد می کرد

بعضی اتفاقها ادم رو میشکنه داغون می کنه ، شایدم برای کسی دیگه ای مهم نباشه یا حتی حق به جانب باشه

ولی برای من سنگین بود غیر قابل هضم

امیدوارم دیگه این روزهای بد تو زندگیم نباشه

تولد داداش گلم

پنجشنبه  رفتیم پارک دم خونه ی حسن  اینا ، تولده حسن بود ،

فکر می کردم خیلی خیلی خوش می گذره اما اتفاقایی افتاد که از دماغمون در امد 

عمه هم امده بود من دوست داشتم ببینمش و از دیدنش خوشحال شدم  . اما دوست نداشتم اونجا توی اون جمع باشه 

یک هفته بی حوصله گی و بی اعصابی و ....گفتیم در عوض اخر هفته می ریم تفریح گه حال و هوایی عوض کنیم و سر حال بیایم ، اما  اشتباه فکر کردیم .چون اونی که ما می خواستیم نشد

اگه می دونستم اینجوری میشه حتما نمی رفتم

ویا اگه می دونستم بعضی ها قصد کنکاش رو یا فضولی رو دارن حتما بهتر وبا دقت بیشتری رفتار می کردم تا کسی دلش از من نگیره و من به ناچار برخورد نادرست و غیر منطقی نداشته باشم

هر چی که هست این رو می دونم که بعضی ها باعث شدن خاطره ی تلخی  از تولده داداش عزیزم به جا بمونه

بنده خدا ها  این همه تهیه و تدارک دیدند ولی نتجه خوب نبود دو در نهایت ناراضی بودن و حالشون گرفته شد .

این نیز بگذرد

چشمه اعلا

دیروز بعد از ظهر با اینکه بارون میومد، میترا پیشنهاد رفتن به چشمع اعلا رو داد، اولش دلم می خواست خفش کنم انقدر حرصم گرفته بود از دستش

تازه با مادر شوهرش و دوتا خواهرشوهراش

اصلا حوصله نداشتم با وجود بارون و ادمهای غریبه تر و خستگی  و بی حوصلگی  ،   رفتنم ....

اما خیلی خوب بود و خوش گذشت کمتر موقعی میشه که بریم بیرون و انقدر خوش بگذره

زهرا هم امتهان داده بودو  از شمال یه یک ساعتی بود که امده بود

فکر کردم خسته هست و نمیاد و قصد اومدنم نداشت ولی با اسرار میترا و داود امد ، 

عید فطرو بابلسر

چقدر زود همه چیز تموم‌ میشه  اصلا کی ماه رمضون امد و رفت که حالا بعد از عید فطر شده ،عمرمون مثل باد زود میادو میره 

گفتم این چند روز تعطیلات رو برم بابلسر پیش زهرا حال و هوام عوض شه ،خدارو شکر خوب بود و خوش گذشت

الان جمعه ۱۷ خرداد تو راه برگشتم

یه اتفاقایی تو زندگی میوفته که ادم میمونه وافعا چی خوبه چی بده چب به نفعشه چی به ضررش فقط خدا عالم  و بس

دیشب تا ساعت ۳/۵ نصف شب  بیداربودم و برای ساعت ۶باید بیدار میشدم که اماده بشم برم ترمینال ، ولی از بد روزگار و اتفاق  شب گذشته و فکر و خیال ساعت ۵ صبح بیدار شدم و دیگه نخوابیدم

شاید زندگی یه جود دیگه ورق بخوره و سرنوشت بعضیها عوض بشه 

شایدم اونجوری که من دوست دارم رقم بخوره و