یکشنبه دهم شهریور دفاعیه زهرا بود و ما شنبه رفتیم شمال
استرس داشتم و تا حالا دفاعیه هیچ کس رو ندیده بودم
وقتی استاداش آمدن شروع کردم به صلوات فرستادن و خوندن آیت الکرسی
وقتی تموم شدو استادش شروع کرد ازش پرسیدن دیگه حتی یادم رفته بود آب دهانم رو قورت بدم ، نفسم تو سینم حبس شده بود
ولی دیدم هر چی اون استاد سوالهای می کنه
زهرا جوابهای قابل قبولی می ده انگار جوابش رو تو آستینش آماده داشت
خدا رو شکر همه چیز تموم شد و ....
ما همون روز از دانشگاه برگشتیم خونه
نتیجه خوب بود و همه راضی
انشالله تو تمام مراحل زندگیش موفق باشه و سر بلند
وانشالله یه کار خوب و مناسب پیدا کنه
به امید روزهای بهتر
جمعه هفته ی پیش 18مرداد مهمون دوره ای خونه ی ما بود
من مهمون دوره ایم رو تولد محمود عزیزم قرار دادم
تقریبا بیشتر ین آمده بودن و خوش گذشت
خیلی دوست دارم این دوره همی ها رو
ولی وقتی که قاطی می کنم می گم دیگه تو دوره همیاشون شرکت نمی کنم
فقط خودم سالی یه بار تولد محمودم مراسم می گیریم و همه رو دعوت می کنم
بعد که آروم میشم می گم نه بابا خوبه کاش همین طور ادامه داشته باشه
مگه چند تا خواهر برادر هستیم ، حیفه این چند صبا عمر رو با کینه و ...بگذرونیم
امیدوارم همیشه پا بر جا باشه و دل کسی از کسی نگیره و همیشه خوش باشن
یا حق
امروز تولد پسرعزیزم محمود جان هست ,,
الان که دارم این متن رو می نویسم اصلا حالم خوب نیست
اگه بگم دیگه واقعا بریدم باورتون میشه
دیگه زنگی برام خیلی سخت و غیر قابل تحمل شده
دوست ندارم دیگه زنده باشم خسته ام از این دنیا
تقریبا هیچ دلخوشی ندارم و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی ندارم
دوست دارم بقیه شو برم اونجا پیش اون ، اونی که عرصه رو با نبودنش تو این دنیا برام تنگ کرده
اگه از بابت آسایش اون دنیا و اعمالم خاطر جمع بودم هر روز از خدا طلب مرگ می کردم
شاید به خاطر شرایط کنونی باشه
شاید حال و روزم بهتر بشه و ....
محمود عزیزم تولدت مباررررررک باشه
انشالله هر چی که تو این دنیا ی کثیف می خواستی و بهش نرسیدی خدا تو اون دنیت بهت بده
این روزها حالم خوب نیست ، بچه ها می گن چرا اینجوری هستی گمونم زندگی رو براشون سخت کردم از خودم بدم میاد ، بعضی از اخلاقهام خسته کننده شده متنفرم که نمی تونم باهاشون مبارزه کنم و کنارشون بزارم
میل سخنم نیست با کسی
بد اخلاق و تند خو شدم ، صبح با چهره ی وحشتناکی مواجه میشه هر کس من رو میبینه ، شاید چند تا چیز با هم قاطی شدن و دست به دست هم دادن تا زندگی من رو غیر قابل تحمل کنن
نزیک تولد محمودم هست خیلی هواشو می کنم جاش رو خیلی خالی می بینم همش می گم کاش بود خیلی خوب میشد
بقیه فکر می کنن چون سالهای طولانی گذشته دیگه باید فراموشش کنم و کمتر بهش فکر کنم و دیگه یادش نکنم
شاید بعضی ها مسخره کنن
ولی واقعیت این که هر چی بیشتر می گذره دلتنگترش میشم و بیشتر جای خالی شو احساس می کنم
البته که نا گفته نماند که کلا این روزها خیلی فشار عصبی دارم و اوضاع اصلا خوب نیست و خراب شدن و خرج بالا ماشین که در حدود پنج میلیون برام تموم شد ، زندگیم رو تحت فشار قرار داده و به بد حالیم کمک می کنه
برای تعمیر ماشین مجبور شدم قرض بگیرم ، خدا کنه سر موقع بتونم به قولم عمل کنم و بدهکاریم رو بپردازم
یه لگن داریم که با هزار بدبختی و قرض و قله خریدیمش ولی علی آقا چون برای خریدش هیج تلاشی نکرد دلش نمی سوزه و مواظبت نمی کنه ، دیروز از سرکار بر می گشت فن ماشین از کار افتاد و ماشین جوش آورد و متوجه نشد همینجوری با جوش آمد و پدر ماشین رو در آورد ماشین بین راه خاموش شد و دیگه روشن نشد
بکسلش کردیم تا پلیس راه آوردیم و فردا شبش با داود رفتیم آوردیم جلو مکانیکی گذاشتیم
مکانیک بازش کرد باورش نشد و گفت چند سال که موتور ماشین رو باز می کنم همچنین چیزی ندیدم آخه با این ماشین چکار کردید
برای درست کردنش ار دو میلیون تا چهار میلیون خرجش میشه
خیلی اعصابم رو ریخت به هم طوری که خونه دیگه برام زندان شد وزدم بیرون و آمدم تهران
خیلی رو مخمه موادش یه ور ، بد دلیش یه ور دیگه ، این خرج های اضافی و بی دقتی هم یه ور
از فردا برای سر کار رفتن بازی در میاره و هی سر کرایه می خواد گیر بده
خسته شدم از دستش فکر می کنم دیگه نمی تونم طا قت بیارم
تحملم تموم شده خسته شدم دیگه
خدایا کمکم کن