دیروز وقتی دلم گرفت رفتم باهاش درد و دل کنم ؛ دیدم یه خانمی اونجاست
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم
خودش شروع کرد به صحبت کردن ؛ ازم پرسید پسرته ؟
گفت: تهران بود و سه ساله آمده دماوند؛ بار اول وقتی رفت زیارت امام زاده و موقع برگشت قبر محمود من رو دید
رفت براش یاسین خوند
میگفت حالا از اون روز به بعد تقریبا هر روز پیاره از خونه میام اینجا و میشینم و براش یا یاسین می خونم یا الرحمان
خودش می گفت انگار من رو یکی می کشه این سمتی ؛ می گفت دخترم می گه چرا اینجا آخه اونطرف هم قبر شهدا هست هم عکس جونهای زیاری
خودشم تعجب کرده بود که این کشش اذ کجاست ؟ چی باعث می شه نتونه جای دیگه بره ؟ و فقط میاد و اونجا میشینه
برام خیلی جالب بود ؛ هنگامی که داشت تعریف می کرد یه بغضی کرده بودم و همینطور اشک از چشمام سرازیر بود
وقتی که بود خیلی به مردم خیر میرسوند چه غریبه چه آشنا بدون منت و بدون توقع ؛ حالا مردم بدون اینکه بشناسنش بهش خیر می رسونن
مانند این چندین بار پیش آمده بود قبلا ولی این بارزترینش بود
لذت بردم از..............
گاهی اوقات آدم دلش خیلی می گیره و یه هم زبون می خواد
تا حالا شده این حالت بهتون دست بده
چند روزی همینجوریم ؛ متاسفانه
بعضی حرفهارو نمی تونی به کسی بگی فقط باید بریزی تو خودت و بسوزی بسوزی و بسوزی و کم کم از بین بری و خاکستر بشی و تموم بشی
حتی به خود خدا هم نتونی بگی ؛ شاید ............یا قهرش بگیره ؛ حالا هر چی که هست می ترسی و به زبون نمی یاری
دلم خیلی پره ؛ خیلی خدا کنه دوام بیارم حالا خوبه کسایی رو دارم که نصفی از دردامو بتونم بگم و خودم رو خالی کنم
آخه چقدر میشه نالید همه خودشون گرفتارند و مشکلات دارن
گاهی به سرم می زنه و میگم برم یه جایی گم به گور شم اما به خاطر شرایطم نمی تونم
گاهی احساس میکنم دیگه بریدم و تحمل این همه .............. رو ندارم
مگه یه آدم چقدر توان داره ؟
خدایا بسه دیگه .............
نه می تونم حرفها مو به کسی بزنم ؛ نه دیگه می تونم دردامو تو خودم بریزم
حتی دیگه نمی دونم چی درسته جی غلط
خدایا کمکم کن
پ : ن : آدم سگ بیابون بشه ولی دلسوز و دل رحم نباشه .
پ : ن : آدم گرگ بیابون بشه ولی مادر نشه .
پ : ن : خوشبحال اونایی که می تونن بی احساس و بی تفاوت باشن در مقابل اطرفییان
دارم دق می کنم ؛ تحمل ندارم
دیگه خسته شدم ؛ دارم کم میارم