دور از انتظار...

اتفاقهایی تو زندگی میوفته که آدم توش میمونه 

علی و بقیه ی ماجرا

یکی از دوستای محمود از زهرا خواستگاری کردو اصلا انتظارش رو نداشتم زهرا قبول کنه ولی در کمال ناباوری نه تنها قبول کرد بلکه در مدت خیلی کوتاه عاشقش شد 

اصلا زهرا همیشه میگفت نمی خواد ازدواج کنه ، از دماوندی اصلا خوشش نمیومد و از اوره ای متنفر 

حالا این علی آقا هم دماوندیه هم اوره ای و چنان از زهرا دل برده که نگو 

خوب یه وقت هایی اونجوری که فکر می کنی نمیشه و تو در حال تعجب و نا باوران چیزایی رو تجربه می کنی که اصلا انتظارش رو نداشتی

انیدوارم همه ی جونا خوشبخت و عاقبت بخیر بشن

رانندگی

للاخره دیروز یه روز خوب رو تجربه کردم.  رانندگی حس خیلی خوبی بود و دوست داشتنی  اصلا انتظار همچنین روزی رو نداشتم 

یه مربی خوب به طورم خوردو انقدر که مثل  چی از رانندگی می ترسیدم  وقتی نشستم خوشم آمد 

وحالا می دونم که می تونم  خدایا شکرت 

وممنون از میترا که باعث این تجربه شد 

محلات ....

 دیشب رفتیم  محلات   برای دندون مامان  چند وقتی خیلی اذیتش می کنه و می خواد عوضش کنه 

  من و حسن و حاجی و مامان  بر گشتنه از محلات  رفتیم قم و زیارت کردیم ، خیلی وقت بود که قم نرفته بودم .

از بد شانسی من بچه ها مریض شدن و با میترا که صحبت کردم استرس دلشوره گرفتم چون حالش اصلا خوب نبودو نمی تونست به ابوالفضل که مریضه  برسه و ....وعجله ی من برای خونه بیشتر شد 

و  در نهایت عوض شدن کار علی به شیفتی و  یه شب ماندن سر کار و دو شب خونه بودن و شیفتی و دردسرای خودش  رو داره که بدترینش دو روز خونه موندن علی از صبح تا شب وا ینکه  نهار بردن سر کار که من خیلی خیلی متنفرم از اینکار 

خوب دیگه همه روز میگذره و این روزا هم می گذره