امروز یکی از اون بدترین روزای زندگیم هست ؛ از صبح تا الان که ساعت تقریبا 2 هست و من فقط و فقط بغض کردم و منتظر تلنگرم
حالم اصلا خوب نیست و دلیلش رو نمی دونم ؛ چشمام همش پر از اشک و منتظر باریدن
خیلی از این حالتم بدم میاد و متنفرم ؛ وقتی که اینجوری میشم هم حال خودم گرفته میشه هم حال و روز اطرافیانم رو خراب میکنم
من از اونایی که این اخلاقم رو دارن تحمل میکنن هم ممنونونم و هم معذرت می خوام
خیلی دوست دارم که ان طور نباشه ولی دست خودم نیست نمی تونم واقعا در توانم نیست وخدا می دونه که چقدر شرمنده ی اونا هستم
دلم گرفته
حس خوبی ندارم و دایم دلم شور می زنه و به تپش میفته و اعصابم رو بهم می ریزه
گفتم چند خطی بنویسم شاید بهتر بشه ولی ظاهرا بدتر شده چون حالا دیگه اشکام داره میباره
آخه چرا گاهی انقدر آدم مسخره و مزخرفی میشم آخه چرا؟
خدایا چه دلشوره ی عجیبی
چقدر دلواپسن همه
انگار هیچی سر جایش نیست
دیگه کسی به دیگری کاری ندارد و وهیچ دلسوزی پیدا نمیشه حتی خودمم همینجوری شدم و باورم نمیشه
همه در گیرن و پر مشغله
محبت و دلسوزی با همه خدا حافظی کرده
چه هیاهو و غو غای عجیبی که یه زمانی همه باهاش غریبه بودن
ومن همچنان در انتظار آرامش و سکوت
کی خواهد آمد
به امید آن روز