دلشوره دارم ؛ نگرانم ؛ دیروز چند تا از عزیزام که مادر خوبم هم جزئشونه ؛رفتن کربلا خوش به سعادت شون لایق بودن و قرار شد پای پیاده برن و اربعین رو کربلا باشن . دیروز 26 آذر حرکت کردن . من دیروز ناراحت بودم . چرا ؟ چون دوست داشتم با ها شون برم ولی قسمتم نشد . کم سعادت بودم و نا لایق . و اما امروز ساعت یک ربع به دوازده ظهر تماس گرفتم تا مو قعی که می تو نستم صحبت کنم . مشکلی نبود ولی از بعد از ظهر دیگه موفق به تماس نشدم . و حالا که ساعت 23 دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه ؛ حالم خوب نیست . خدایا خودت به خیر بگذرون .
پ . ن : خدایا همه مسافرا رو به سلامت به مقصد برسون
پ . ن : کاش لاقل کربلا امنیت بود . و زائرا در امان
امروز چهار شنبه 27 آذر ماه 92 نوه ی گلم رو ابولفضل عزیزم رو بردیم ختنه کردیم . اولش گریه می کرد . دلم براش می سوخت طاقت دیدن گریه شو اصلا ندارم . خیلی شیرینه دوستش دارم سرم رو خیلی گرم می کنه . حال هوای خونمونو عوض کرد ه . نمی دونم می تونم یک روز رو بدون اینکه پیشش باشم سر کنم یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تا حالا هر چی با خودم کلنجار رفتم که بشه ؛ نـشد که نشد ............
شاید زنده باشم و داماد یشو ببینم . شــــــــــــــــــــــــــــاید !!!!!!!!!!
پ . ن : نوه ی گلم امروز دقیقا دو ماه و 17 روزشه
خدایا هر کس بچه نداره و می خواد بهش بده
از ناراحتی بچه هام دلم می گیره ؛ همچین میگم بچه هام انگار چند تا بچه دارم . همش دو تا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دوست ندارم ناراحتی شون رو ببینم ؛ نمی خوام غمی تو دلشون باشه ؛ کاش میشد و از دستم برمیومد کاری کنم که آب تو دلشون تکون نخوره ولی افسوس و صد افسوس ................ کاش همه بچه ها می دونستن که مادراشون چقدر بهشون علاقه دارن . و اگه حرفی می زنن به صلاحشونه . هیچ پدر مادری بد بچه شو نمی خواد .
پ . ن : افسوس و صد افسوس
پ . ن : خسته ام خسته ........
امروز صبح که از خواب بیدار شدم ؛ از پنجره که بیرون رو نگاه کردم دیدم همه جا از برف سفید شده بود. همینطور هم داشت می بارید . دیشب داشتم می خوابیدم به خودم گفتم فردا صبح حتما می رم پیاده روی و خرید می کنم بر می گردم . آخه تقریبا دو ماهی میشه که پیاده روی نرفتم . دلم می خواد دوباره شروع کنم . ولی وقتی دیدم برف آمده تنبلی کردم .
نمی دونم تنبلیه یا کشش این پسر گلم که بقیه جیزها رو بهونه می کنم.برای بیرون نرفتن و جدا نشدن این نوه ی کوچولو رنگ بوی دیگه ای به زندگیم داد . حاضرم همه چیز رو فداش کنم . دوست دارم دنیا رو بریزم به پاش .
اصلا حد تعادل ندارم . این وابستگی آزارم می ده .
پ . ن : راست گفتن که نوه از بچه شیرین تر می شه واقعا بچه بادمه و نوه مغز بادم
چه دنیای مسخره ای داریم .
تا حالا شده دلت از حرف کسی بگیره ؟
تا حالا شده دلت از حرف کسی بشکنه ؟
تا حالا شده انتظار حرفی رو نداشته باشی ولی بهت بزنن ؟
اون حرف مثل پتک نبود تو سر تون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا حالا شده قصد بدی از حرف هات نداشته باشی ولی بد برداشت بشه ؟
تا حالا شده نیتت آرامش دادن و آروم کردن باشه ولی بر عکس جنجال بشه ؟
تا حالا شده نیت خوب داشته باشی و مراقب رفتارت هم باشی ؟
ولی............
نا دیده گرفته بشی ؟
من تجربه ی بدی از این تا حالا ها داشتم
امیدوارم شما نداشته باشید .
5 آذر ماه 1392 این روز رو هرگز فراموش نمی کنم . به عنوان یک خاطره همیشه به
خاطرم
خواهم سپرد
پ . ن : هیچ وقت دوست ندارم روز خوب کسی رو خراب کنم .
پ . ن : سعی می کنم ؛ قدر محبتی که بهم میشه رو بدونم .
وقتم کمه ؛ روزها کوتاه شده تا میام بجنبم زود شب میشه ؛ این پسره هم خیلی سرم رو گرم می کنه ؛ این روزها خبرهای خوبیه ؛ دلم روزهای خوب می خواد اتفاقهای با حال ؛ وقتی با پسرم هستم نمی فهمم زمان چه جوری می گذره ؛ فقط زردیشه که نگرانم می کنه ؛ هر روز این بیمارستان و اون آزمایشگاه ؛ مگه بچه جقدر خون داره که هی آزمایش هی آزمایش ؛ امروز پسرم 52 روزشه و هنوز ما دنبال زردیش هستیم . هر چند که بنده ی ناشکری نیستم و خدا رو شکر می کنم ولی چرا همش باید یه چیزی برای بر هم زدن آرامشم باشه ؛
دوست دارم حالا حالا ها ما صفر تموم نشه !!!!!!!!!!!!!! چون ...............
پ . ن :این روزا سخت می تونم بنویسم . گذشته از وقت کمم . قطع شدن اینترنت و خرابیه دستگاه لب تاب و...............