دیروز 17 ربیع میلاد رسول اکرم (ص ) ویکشنبه 29 دی ماه 1392 بود . و ما یک مراسمی داشتیم . ( بله برون دخترم بود ) و عزیزانی رو که دعوت کرده بودیم ؛ لطف کرده بودن و تشریف آوردند . نمی تونم از حال و روزم بگم . استرس ؛ نگران ؛ دلشوره ؛ فکرو خیال همه و همه دست به دست هم داده بودن که با معده دردی که عین مار به خودم می پیچیدم ؛ لذت بردن از اون مراسم رو ازم بگیرن . و ...................در هر صورت گذشت .
انگار یه بار سنگین رو از روی دوشم زمین گذاشتم . و ...............
دیگه.................. جور دیگر باید دید رو با خودم تکرار می کردم و تکرار خواهم کرد .
آرزویم خوشبختی دخترم وبعد همه ی جوناست .
چند روز دیگه در دفتر خونه رسما زنش میشه و به ثبت می رسه .
و
من
................
خداحافظ .................
شنبه 28 دی ماه ختنه سرون نوه ؛ نه ( پسر ) عزیزم بود . ابوالفضل من امروز 3 ماه و 17 روزش هست .
پ . ن : خدایا شکرت ؛ خدایا ممنون ؛ شکر ؛ شکر ؛ شکر
دیروز جمعه روز به یاد موندنی تو زندگیم بود . دو تا اتفاق مهم افتاد که برام خیلی مهم بود . یکی از اون اتفاق قبل از ظهر روز جمعه تقریبا ساعت 11 بود . و دومین اتفاق بعد از ظهر جمعه ساعت 3 بعد از ظهر بود . هرگز 27 دی ماه 1392 رو فراموش نخواهم کرد .
پ . ن : امیدوارم هر روز تون بهتر از روز قبل باشه
کاش می شد زندگی رو از اول نوشت . کاش می شد هر کجا شو که دوست نداشته باشی و خو شت نیومد بتونی پاک کنی .
کاش می شد انقدر فکرو خیال نکرد . کاش می شد از زندگی لذت برد . کاش می شد قدر چیزایی رو که داریم بدونیم ؛
نه اینکه وقتی از دست دادیمشون قصه بخوریم . کاش می شد قدر محبت دیگرون رو دونست و با تمام وجود حسش کرد .
کاش می شد حسرت هیچ چیز رو نخورد ؛ تا از زندگی لذت برد . کاش می شد جوری زندگی کرد که هیچ وقت پشیمون نشد
کاش می شد دلها مون انقدر پاک بود که برای گفتن حقیقت نیازی به قسم خوردن نبود .
کاش می شد واسه خالی کردن خودمون کسی رو لبریز نکنیم. کاش سر نوشت جز این می نوشت .
( کاش کسی مرا با خورشید آشتی دهد تمام حس هایم یخ زده . )
کاش می شد امشب خوابیدم
دیگر بیدار نمی شدم
هر روز تو خونه جدال می کنیم جر و بحث گاهی اوج می گیره و به تحقیر و تو هین کشیده می شه ؛ نمی دونم واقعا ارزش شو داره یا نه ؟ واقعا نمی دونم یه روز پشیمون بشه یا هیچ وقت پشیمون نمیشه ؟ هر وقت که اینطوری می شه به خودم می گم که نباید نباید یکی به دو کنم نباید سر به سرش بزارم ولی تو شرایط که قرار می گیرم قاطی می کنم . وحرفهای بد و بی ربط می زنم . و خودم هم پشیمون می شم .
شنبه 21 دی پسرم ابوالفضل مریض شد . خیلی ناراحت بودم حوصله نداشتم . خواستیم ببریمش دکتر ؛ دیدم دکترای اینجا بدرد نمی خورن تصمیم گرفتیم ببریم تهران پیش دکتر خودش (دکترش خیلی خوبه و فوق تخصص نوزادانه کارش خیلی درسته )
موقعه رفتن تو اوج ناراحتیم یکی یه چیزی گفت وقتی شنیدم ...................................دلم لرزید و حال و روزم بدتر شد تا خود تهران تو فکر بودم . و حتی یک کلمه هم با کسی حرف نزدم . هوا برفی بود . وبا شدت برف میومد . وما با سرعت 20تو جاده در حال حرکت بودیم . به علت برفی بودن جاده و لغزنده بودن خیلی تصادف دیدیم همه وهمه ی اینا باعث میشد من دیگه حالت عادی نداشته باشم . و مثل دیوانه ها باشم . روز خیلی بدی بود .
پ . ن : به امید روزهای خوب و شیرین
امروز که پسرم رو داشتم عوضش می کردم ؛ وقتی که پاهاشو دیدم که جون گرفته ؛ خیلی خوشحال شدم . وخدارو شکر کردم و سجده ی شکر به جا آوردم . روزای اول که به دنیا آمده بود ؛ خیلی ضعیف بود . همش آرزو می کردم که کمی جون بگیره که بشه بغلش کرد . و حالا دقیفا 3 ماه و 9 روزشه ؛ خدایا شکرت وقتی دلم از بعضی ها می گیره و غم به سراغم میاد و حال و روزم رو به هم می ریزه ؛ یه نگاه تو صورتش می ندازم و بغلش می کنم برای مدتی همه چیز رو فراموش می کنم . و...............
پ . ن : دوستش دارم ؛خیلی زیاد .خدایا همیشه سالم نگهش دار
امروز پنجشنبه 19 دی بعضی ها دیگه تصمیم شونو گرفتن . ودیگه مخالفت و سرزنش فایده ای نداره ؛حالا احساس می کنم باید همکاری کنم ؛ وهم فکری .دیگه نباید به حاشیه ها دامن زد . باید سعی و تلاش کرد . باید چشات رو به روی همه چیز هایی که تو دوست نداری ببندی و دیگه نبینی . باید دل و آرزو و احساست رو نا دیده بگیری . و خودت و آمید های آینده ات و نقشه هایی که تو این مدت چند سال رو می کشیدی فراموش کنی .
باید حرف کسی آزارت نده و از صحبت هچکس دلت نگیره و نرنجی . باید منطقی باشی و منطقی فکر کنی . حماقت نکنی و تصمیم درست بگیری . شاید تصمیم تو به نظر بعضی ها اشتباه یا حماقت باشه ولی............
پ . ن : نظر شما در مورد این دو تا عکس چیه ؟؟؟
خسته شدم ؛ دیگه بریدم . دلم هوای گریه داره . بغض شدیدی راه گلوم رو بسته و هر چند وقت یک بار چنان فشاری می ده که نمی زاره هوا داخل یا خارج بشه ؛ احساس خفگی می کنم . حال روز بدی دارم .
چند روزی حالم گرفته بود . می خواستم به روم نیارم و اطرافیامو آزار ندم . بغض عجیبی راه گلوم رو بسته بود . همش خیره میشدم به یه جا و تمام حرفهاش و حرکات و رفتارش مثل فیلم سینمایی از جلو چشمام رد میشد .خنده هایی که موقع خوندن فال حافظ می کرد . قهقه ای که بعد از خوندن از ته دل می زد . آخه دلم براش خیلی تنگ شده . هر چند که بخوام سرم رو با چیزای دیگه گرم کنم ولی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آه ..............خدا دیشب چه شب بدی رو پشت سر گذاشتم . از ساعت 12 ظهر تا 12 شب
خذایا آرزوی هیچ مادری رو ازش نگیر
خدایا نزار مادری آرزو به دل بمیره .
خدایا همه ی مادرا رو زودتر از بچه هاشون ببر نذار داغ اولاد ببینن . چون می شکنن .چون داغون می شن . چون دیگه زندگیشون مرگ تدریجی میشه .
محمودم همیشه شب یلداها محور بود ؛ خیلی به چشم میومد .
خیلی آروزوها برای شب یلدای پسرم داشتم .
ومن هم چنان این روز رو پشت سر گذاشتم با بغض و اندوه
پ . ن : دیشب خونه ی عزیزی بودیم که ............................
پ . ن : این بقض لعنتی باید می ترکید تا حالم خوب شه .