بیمارستان

مادر شوهرم حالش خیلی بده و داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه ، هر وقت که میبینمش تا مدتها حالم بده و خیلی به فکر فرو میرم،همشفکر می کنم خدا به مادر شوهرم انقدر عمر طولانی داد که اطرافیانش درس عبرت بگیرن و ببینن هر چقدرم که عمر طولانی داشنته باشی  یه زمانی دیگه هیچی بدردت نمی خوره از اموال گرفته تا.....حالا دیگه حوصله ی بچه هاشم نداره 

بیشتر از یه جمله باهاش حرف بزنن اخم می کنه  رو بر می گردونه

یه جمله هم اگه حوصله کنه بشنوه  جواب نمی ده فقط نگاه می کنه و همین  ، خیلی ناتوان شده دیگه در حدی که نه خودش غذا می خوره و نه ....خیلی من و به فکر فرو می بره .، آخر عاقبت ما چی میشه

این همه تلاش و ....آخرشم ....

خدا عاقبت آخرت همه مون رو به خیر کنه

اهی فکر می کنم تو این دنیا داره زجر میکشه که پاک از دنیا بره و اون دنیا دیگه انشالله عذابی نکشه

خیلی بد نفسش در میاد و دلم ریش میشه میبینمش

چند روزی بیمارستانه ، دلم نمی خواد تو این حالببینم ولی می ترسم نرم بد باشه و خواهر شوهرام  فکر کنن برام مهم نیست حالش و به زور می رم دیدنش  هر چند با دیدنش خیلی آسایش ازم سلب میشه

امیدوارم هر چی زودتر به راحتی و آرامش برسه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد