خسته ام ِ خسته ی روحی دیگه بریدم خدایا کی تموم میشه تا کی باید تحمل کنم
دیشب احساس میکردم دیگه طاقتم تموم شده
دلم براش تنگ شده خیلی تنگ خیلی خیلی . برای مهربونیاش ؛ برای خنده هاش ؛ برای با هم صحبت کردناش با هم دردو دل کردناش برای کمک کردناش
بلاخره امروز میترا اسباب کشی می کنه ؛
چند ساعت دیگه وسایلا شو میارن خونه مون
نمی دونم چه احساسی دارم ؟
نمی تونم حسم رو بیان کنم
حال و هوای غریبیه
خودم خیلی دوست داشتم در واقع جزو آرزوهای بزرگم بود که برم نزدیک مامانم ولی متاسفانه نشد
در عوض حالا دخترم آمد نزدیکم
خدارو صد هزار مرتبه شکر
امروز از صبح هوا ابری بود و سوز بدی میومد ؛ الان چند ساعتیه شروع به باریدن برف کرده
از صبح حالم یه جوریه هی می خوام به رو خودم نیارم ولی نمیشه ؛ با بارش برف بدتر شده
از عید متنفرم ؛ اصلا دوستش ندارم ؛ الان جند سالیه بدتر شدم نزدیک عید که میشه هوای دلم مثل ابر بهاری میشه هر لحظه اشک چشمم می خواد با شدت بباره
هی چیز خوب نیست ؛ هیچ چیز وقف مراد نیست
جای خالیش این روزا بی داد می کنه
نباید دل تنگی مو به روم بیارم چون ممکنه دل بعضی ها بگیره
زندگیم رو دوست ندارم ؛ این روزا رو دوست ندارم ؛ شرایط خوب نیست ؛ کاش میشد چشمم رو ببندم و ببینم چند ماه دیگه هست