پنجشنبه رفتیم پارک دم خونه ی حسن اینا ، تولده حسن بود ،
فکر می کردم خیلی خیلی خوش می گذره اما اتفاقایی افتاد که از دماغمون در امد
عمه هم امده بود من دوست داشتم ببینمش و از دیدنش خوشحال شدم . اما دوست نداشتم اونجا توی اون جمع باشه
یک هفته بی حوصله گی و بی اعصابی و ....گفتیم در عوض اخر هفته می ریم تفریح گه حال و هوایی عوض کنیم و سر حال بیایم ، اما اشتباه فکر کردیم .چون اونی که ما می خواستیم نشد
اگه می دونستم اینجوری میشه حتما نمی رفتم
ویا اگه می دونستم بعضی ها قصد کنکاش رو یا فضولی رو دارن حتما بهتر وبا دقت بیشتری رفتار می کردم تا کسی دلش از من نگیره و من به ناچار برخورد نادرست و غیر منطقی نداشته باشم
هر چی که هست این رو می دونم که بعضی ها باعث شدن خاطره ی تلخی از تولده داداش عزیزم به جا بمونه
بنده خدا ها این همه تهیه و تدارک دیدند ولی نتجه خوب نبود دو در نهایت ناراضی بودن و حالشون گرفته شد .
این نیز بگذرد