-
بیمارستان
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1398 14:49
مادر شوهرم حالش خیلی بده و داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه ، هر وقت که میبینمش تا مدتها حالم بده و خیلی به فکر فرو میرم،همشفکر می کنم خدا به مادر شوهرم انقدر عمر طولانی داد که اطرافیانش درس عبرت بگیرن و ببینن هر چقدرم که عمر طولانی داشنته باشی یه زمانی دیگه هیچی بدردت نمی خوره از اموال گرفته تا.....حالا دیگه حوصله ی...
-
رانندگی
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1398 09:57
بچه ها خیلی اصرار داشتن من برم رانندگی یاد بگیرم و گواهی نامه بگیرم اولش خیلی مقاومت کردم که نرم ولی فایده نداشت و من در مقابل اصرار های پی در پی میترا بلاخره کم آوردم و کوتاه آمدم و سر تسلیم فرو آوردم رفت برام اسم نوشت و ..... از آبان باید برم تمرین ، اول گمون می کردم که امکان نداره یاد بگیرم چون سنم زیادو دیگه حال و...
-
دفاعیه....
یکشنبه 27 مردادماه سال 1398 16:13
یکشنبه دهم شهریور دفاعیه زهرا بود و ما شنبه رفتیم شمال استرس داشتم و تا حالا دفاعیه هیچ کس رو ندیده بودم وقتی استاداش آمدن شروع کردم به صلوات فرستادن و خوندن آیت الکرسی وقتی تموم شدو استادش شروع کرد ازش پرسیدن دیگه حتی یادم رفته بود آب دهانم رو قورت بدم ، نفسم تو سینم حبس شده بود ولی دیدم هر چی اون استاد سوالهای می...
-
دور همی ....
جمعه 25 مردادماه سال 1398 19:29
جمعه هفته ی پیش 18مرداد مهمون دوره ای خونه ی ما بود من مهمون دوره ایم رو تولد محمود عزیزم قرار دادم تقریبا بیشتر ین آمده بودن و خوش گذشت خیلی دوست دارم این دوره همی ها رو ولی وقتی که قاطی می کنم می گم دیگه تو دوره همیاشون شرکت نمی کنم فقط خودم سالی یه بار تولد محمودم مراسم می گیریم و همه رو دعوت می کنم بعد که آروم...
-
تولده پسرمه
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1398 14:48
امروز تولد پسرعزیزم محمود جان هست ,, الان که دارم این متن رو می نویسم اصلا حالم خوب نیست اگه بگم دیگه واقعا بریدم باورتون میشه دیگه زنگی برام خیلی سخت و غیر قابل تحمل شده دوست ندارم دیگه زنده باشم خسته ام از این دنیا تقریبا هیچ دلخوشی ندارم و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی ندارم دوست دارم بقیه شو برم اونجا پیش اون ،...
-
میل سخنم با هیچکس نیست
شنبه 12 مردادماه سال 1398 14:03
این روزها حالم خوب نیست ، بچه ها می گن چرا اینجوری هستی گمونم زندگی رو براشون سخت کردم از خودم بدم میاد ، بعضی از اخلاقهام خسته کننده شده متنفرم که نمی تونم باهاشون مبارزه کنم و کنارشون بزارم میل سخنم نیست با کسی بد اخلاق و تند خو شدم ، صبح با چهره ی وحشتناکی مواجه میشه هر کس من رو میبینه ، شاید چند تا چیز با هم قاطی...
-
خراب شدن ماشین
سهشنبه 1 مردادماه سال 1398 22:29
یه لگن داریم که با هزار بدبختی و قرض و قله خریدیمش ولی علی آقا چون برای خریدش هیج تلاشی نکرد دلش نمی سوزه و مواظبت نمی کنه ، دیروز از سرکار بر می گشت فن ماشین از کار افتاد و ماشین جوش آورد و متوجه نشد همینجوری با جوش آمد و پدر ماشین رو در آورد ماشین بین راه خاموش شد و دیگه روشن نشد بکسلش کردیم تا پلیس راه آوردیم و...
-
اسباب کشی لعنتی
شنبه 29 تیرماه سال 1398 11:44
بلاخره این اسباب کشی که تموم فکر و ذهن من رو درگیر کرده بود تمام شد ، برای اسبابکشی چهاشنبه غروب رفتیم ،پنجشنبه جمع کردیم ، و غروب همون پنجشبه بار زدبم بار زدیم و راه افتادیم که جمعه صبح دوبرای ساعت 6/5رسیدیم خونه یکی از بدترین روزهای زندگیم بود و گمان نمی کردم اصلا برسم علی آقا دو شب نخوابیده بود هر چی گفتم استراحت...
-
مهمون دوره ای
یکشنبه 23 تیرماه سال 1398 14:43
پنجشنبه ۲۰ تیر ماه مهمون دوره ای خونه ی لیلا بود ، دستش درد نکنه بنده خدا خیلی به زحمت افتاده و خسته شد خیلی خوب بود و خوش گذشت ، اگه این مهمون دوره ای ها نباشه شاید سالی یه بار هم نتونیم همدیگر رو ببینیم ، خدا کنه ادامه داشته باشه هیچوقت قطع نشه من اولش زیاد موافق نبودم ولی الان خیلی راضی هستم اگه کدورتی یا ناراحتیهم...
-
تو راه مشهد
سهشنبه 11 تیرماه سال 1398 15:24
تو راه مشهد هستم ، هنوزز نرسیدیم دیشب رو شاهرود خوابیدیم ، رفتیم قبر کمال و ملک و عطار ، من قبلا مرفته بودم ،این همه مشهد رفته بودم اینجا نرفته بودم ،جای سر سبز و قشنگ و تمیزی بود خوشم آمد حالم خوب نیست ، نگرانم دلم شور می زنه ، مادر شوهرم بیمارسنانه به جاریم زنگ زدم گفت حالش بد تر شده انشالله مشکلی پیش نیاد و اذیت...
-
مشهد
یکشنبه 9 تیرماه سال 1398 16:22
خدا بخواد فردا حرکت می کنیم بریم برای مشهد با هردوتا داداشام و زن داداشام و بچه هاشون و بچه های خواهرم دلم خیلی هوای زیارت و کرده منتظره فرصتی بودم که برم مشهد خدا خواست و قسمتم شد فردا بعد از ظهر حرکت می کنیم ، دیگه بقیه ش با خدا به خود خدا توکل می کنیم و انشالله قسمت همه ی علاقه مندان بشه و امیدوارم دست پر برگردم...
-
تولده عشقم
شنبه 8 تیرماه سال 1398 00:13
دیروز رفتیم دهنار با میترا و زهرا و داود و بچه هاش ،و با مریم و دامادش آقا ابوالفضل و الهام ،خیلی خوش گذشت اولش می خواستیم بریم خیلی غرغر کردم ،و همه رو از زندگی سیر کردم ولی بعدش که بر گشتیم راضی بودم دیشب ، تولده میترای عزیزم بود وقتی بهش فکر می کنم می بینم خدا چه لطف بزرگی در حقم کرد که میترا رو بهم داد زندگی بدون...
-
بیمارستان
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1398 11:23
مادرشوهرم چند روزیه حالش خوب نیست بیمارستانه ، هر روز یکی از دخترهاش میاد و به عنوان همراه پیشش میمونه نمی دونم آدم بچه زیاد داشته باشه خوبه یا بده و مهمتر از اون اینکه آدم پسر بیشتر داشته باشه خوبه یا دختر؟ من همیسه تو داشتن بچه دجار شک و تردید میشم مخصوصا اینکه من پسر دوست هستم
-
شمال ، یلاق
دوشنبه 3 تیرماه سال 1398 14:37
دیشب از شمال برگشتم، دل رو زدم به دریا برای دو روز بچه های میترا رو سپردم به زهرا و شنبه و یکشنبه اول تیر رو رفته بودم شمال ، موقعی که می خواستم برم خیلی دو دل بودم دلم می خواست ولی گفتم شاید یه جوری از دماغم در بیاد ولی نه خدا رو شکر خوب بود ، من و مامان و حاجی و سکینه و آقا سید رفته بودیم با ماشین حاجی دایی و زندایی...
-
حرف دل
شنبه 25 خردادماه سال 1398 20:08
جمعه رفتیم اویشن با علی نرسیده به امام زاده هاشم حالم بد بود و از اتفاقات شب قبل سرم درد می کردو معده درد داستم و حوصله ی حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم رفتم که حالم عوض بشه دیشب هر وقت از خواب می پریدم و بیدار میشدم صحنه ی پارک میومد جلو چشمم و حالم رو بد می کرد بعضی اتفاقها ادم رو میشکنه داغون می کنه ، شایدم برای کسی...
-
تولد داداش گلم
شنبه 25 خردادماه سال 1398 19:55
پنجشنبه رفتیم پارک دم خونه ی حسن اینا ، تولده حسن بود ، فکر می کردم خیلی خیلی خوش می گذره اما اتفاقایی افتاد که از دماغمون در امد عمه هم امده بود من دوست داشتم ببینمش و از دیدنش خوشحال شدم . اما دوست نداشتم اونجا توی اون جمع باشه یک هفته بی حوصله گی و بی اعصابی و ....گفتیم در عوض اخر هفته می ریم تفریح گه حال و هوایی...
-
چشمه اعلا
سهشنبه 21 خردادماه سال 1398 09:38
دیروز بعد از ظهر با اینکه بارون میومد، میترا پیشنهاد رفتن به چشمع اعلا رو داد، اولش دلم می خواست خفش کنم انقدر حرصم گرفته بود از دستش تازه با مادر شوهرش و دوتا خواهرشوهراش اصلا حوصله نداشتم با وجود بارون و ادمهای غریبه تر و خستگی و بی حوصلگی ، رفتنم .... اما خیلی خوب بود و خوش گذشت کمتر موقعی میشه که بریم بیرون و...
-
عید فطرو بابلسر
جمعه 17 خردادماه سال 1398 07:19
چقدر زود همه چیز تموم میشه اصلا کی ماه رمضون امد و رفت که حالا بعد از عید فطر شده ،عمرمون مثل باد زود میادو میره گفتم این چند روز تعطیلات رو برم بابلسر پیش زهرا حال و هوام عوض شه ،خدارو شکر خوب بود و خوش گذشت الان جمعه ۱۷ خرداد تو راه برگشتم یه اتفاقایی تو زندگی میوفته که ادم میمونه وافعا چی خوبه چی بده چب به نفعشه...
-
شروع یه کار جدید و اتفاقهای پیرامون
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1398 11:59
امروز سه شنبه سوم اردیبهشت به دخترم زنگ زدن برای کار کاری که دو سال دنبالش بود و ازش مدارک گرفتن و هی لمروز فردا می کردن ، گمونم خدا رو شکر دیگه جور شد و از شنبه باید مدارک لازم رو ببره و دیگه رسما شروع به کار کنه و اینکه قراره پنجشنبه برم تولد دختر خواهر شوهر میترا چون از قبل دعوت کرد نمی تونم که نرم انتظار دارن ،...
-
جشن شادی و سرور ...
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1398 15:38
شنبه 18 فروردین ؛ مراسم الهام جان بود و من بعد از این تعطیلات عید و حال و هوای بد عید و بعد از سالها زیاد یک شب رو به فراموشی سپردم و از تمام غم و غصه ی دنیا فارغ ؛ حال و روزم قابل وصف نیست ؛ احساس می کنم خیلی خوب و خوش گذشت دلیلش رو نمی فهمم هر چی بود اون شب و اون احساس رو دوست داشتم بعد از تقریبا 8/9 سال حال و هوام...
-
خرید...
یکشنبه 5 اسفندماه سال 1397 20:10
امروز رفتیم تهران برای خرید ، اجناس خیلی گرون بود یا گرون بود یا بی کیفیت برای همین انتخاب خیلی سخت بود خسته شدیم و مجبور بودیم یکی رو در هر صورت انتخاب کنیم حالم از عید بهم می خوره ، دوستش ندارم ، استرس می گیرم الکی تپش قلب می گیرم ، حالم بد میشه ، عصبی و بی حوصله میشم اونوقت به همه مخصوصا اعضای خانواده فشار میارم و...
-
روز مادر
جمعه 3 اسفندماه سال 1397 20:03
دیروز پنجشنبه دوم اسفند همه رفتیم خونه ی مامان هم دورهمی هم پیشواز برای روز مادر خیلی خوب بود و خوش گذشت ، دوست دارم همه رو میبینم حالم خیلی بد بودولی وقتی رفتم تو جمع حالم عوض شد بازم تکرار وو....... عیدو جنب و جوش عید حال خراب ووو چند روزی رفتم پیش زهرا و بعد از همونجا رفتم شمال خوب بود و خوش گذشت و فامیلها رو دیدم...
-
معموریت
سهشنبه 30 مردادماه سال 1397 00:31
رفتن علی به معموریت شمال از طرف محل کارش یعنی شهرداری و.......برای بردن بار برای شهرداری روزایی که شب خونه نیست آرامش عجیبی دارم خیلی از این ارامش لذت میبرم خیلی بده که آدم مردش خونه نباشه و ارامش داشته باشی شاید مشکل از خودم باشه خدعاقبت همه مون رو ختم به خیر کنه الههههی امین
-
بدون شرح......
شنبه 20 مردادماه سال 1397 16:53
یه اتافقهابی تو زندگیم افتاد که برام خوشایند بود دوتا اتفاق مهم که هیچکدومش رو نمیشه گفت کاش میشد بقه رو تو خوشحالیم شریک می کردم ولی گفتنش اصلا خوب ویا خوشایند نیست تو این همه اتفاقهای بد این دوتا جون دوباره ای به زندگیم داد حال و هوام رو عوض کرد انشالله امید به زندگی از هیچکس گرفته نشه انشالله یا حق
-
تولده محمود عزیزم
پنجشنبه 18 مردادماه سال 1397 12:56
دوشنبه شب 15 مرداد سالگرده تولده محمود عزیزم بود تولدش رو خیلی دوست دارم از سالگرده مرگش متنفرم برای همینه که مهمون دوره ای رو روز سالگرده تولدش قرار دادم خوشحال می شم همه به خوبی ازش یاد می کنن ؛ از خنده هاش ؛ از شوخی هاش ؛ از رفتاره مناسبش هیچکس چیز بدی ازش بیاد نداره خوبه آدم یه جوری از دنیا بره که بعد از این همه...
-
مشهد و...
سهشنبه 9 مردادماه سال 1397 11:42
هنوز همون فکرو خیا لها ادامه داره و همچنان تکلیف ما نا معلومه سر سال رسیده و باید یا خونه ی باباسر زهرا رو تمدید کنیم یا تخلیه کنیم ، ولی تکلیف ما معلوم نشده هنوز که ما بابلسر باید دنبال خونه بگردیم یا مشهد اینجا صابخونه اجاره رو زیاد کرده و خونه مناسب نیست و نمی خواد بمونه رقیه و حسن رفتن مشهد خیلی هوایی شدم دلم امام...
-
یک موقعیت نا معلوم...
یکشنبه 31 تیرماه سال 1397 12:04
منتظر جواب ازمون زهرا هستم ،نمی دونم قراره چی بشه ،اینطور که معلومه و بوش میاد فقط دادن آزمون مهم بود حتی اگه خوبم نداده باشه اون آشنا می تونه کارش رو درست کنه ،از مهر احتمال زیاد بره سر کار ولی نا جوابش نیاد نمیشه کاری کرد جوابش شهریور میاد بعد یک دوره ی فشرده یک ماهه آموزش داره نمی دونم دانشگاهش چی میشه ،چکار باید...
-
واقعی اما تلخ...
یکشنبه 31 تیرماه سال 1397 12:01
همه درگیره زندگیه خودشونن ،مشکلات زیاد شده ،تجملات بی داد می کنه ،چشم همچشمی خیلیه ،زندگی سخت شده ،دیگه کسی فرصت سر زدن به اقوام نزدیک رو نداره ،حتی امدو رفت خواهر برادرها کم شده ،فاصله ها خیلی زیاد شده ،همه با هم غریبه شدن ،تفکرها عوض شده ، بچه ها ریاست می کنن و بیشتر تصمیم گیریهای زندگی دست اونا افتاده ، دیگه کسی...
-
تیر ماه
پنجشنبه 7 تیرماه سال 1397 12:28
اتفاقهای پیرامونم رو مرور می کنم اول تیر محمد عزیز با خانواده ی خانومش رفت گرجستان و دوشنبه اخر شب برگشت امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه و همیشه به سفر باشن تیر ماه رو خیلی دوست دارم البته اگه بعضی از اتفاقها خرابش نکنه تولده میترای عزیز و دوست داشتنی که با تمام دنیا عوضش نمی کنم ، البته تو تیر خیلی تولد داریم که بر همه...
-
برف بی موقع ،نهایت تاسف
دوشنبه 27 فروردینماه سال 1397 08:54
امروز صبح که بیدار شدم از پنجره خونه مون بیرون رو نگاه کردم همه جا سفید پوش شده بود بله برف امده بودو نمی دونم چه حکمتی هست اصلا بلا ست یا نه حالم خیلی گرفته شد ناراحت درختای باغچه ی کوچولوم شدم که مه رو یخ زده بود بعضی ها مثل درخت بادم و گوجه سبز بار بهش بود بعضیها هم شکوفه داشت مثل گیلاس و زرد الو و گلابی هنه ی همه...