هر سال همینه منتظر روز 13 بدر میشم و وقتی که می گذره به یه آرامش نسبی می رسم و کمی آروم میشم و وقت پیدا می کنم که.....
اما متاسفانه امسال خیلی در گیر بودم و هنوز یه وقت مناسب که برای خودم داشته باشم و بتونم بنویسم رو پیدا نکردم
دیروز قرار بود یه مشتری بیاد برای طبقه ی پایین اگه میومد مشکل مغازه هم حل میشد آخه برای آخر این ماه چک دادم
خیلی نظر و دعا کردم ولی نمی دونم چه مصلحتی بود با وجود گفتن به مامان که نظر کنه و دعا کنه هیچ نتیجه ای ندادو جور نشد
زهرا دیروز جمعه 8 اوردیبهشت امنتهان ارشد داشت بچه م حالش خوب نبود نتونست درست امتهان بده خدا کنه موفق بشه
میترا خدا رو صد هزار مرتبه شکر چشمش خوب شد و از عملش خیلی خیلی راضیه
نوه های گلمم هر چی بزر گتر میشن بیشتر آتیش میسوزونن
مامان تو این ماه فروردین 96 خیلی شمال رفت به خاطره خواهرش ؛ یه کمی عجیب به نظر میاد شایدم ...وشایدم چون مال نسل قدیم تره ....در هر صورت ....ولش
یه مسافرت متفاوت داشتم و در این سفر فهمیدم زمونه خیلی عوض شده و امکان نداره دیگه مثل گذشته باشه ؛فاصله ها زیاد شده آدمها با هم غریبه
دیگه همه چیز عادی شده و کمتر آدم حرص می خوره و بیشتر .......
امیر هم به سلامتی چند روز قبل از عید نامزدونگش بود و خدا بخواد نیمه ی شعبان هم عقدشه ؛انشالله خوشبخت بشن و به پای هم پیر بشن
ازاین جمله خوشم نیومد"فهمیدم زمونه خیلی عوض شده و امکان نداره دیگه مثل گذشته باشه ؛فاصله ها زیاد شده آدمها با هم غریبه"
عیب نداره همه که نبایدهمه نوشته هاتوبپسندند
من یه کم خنگم میشه بگی اینکه مامان شمال میره کجاش عجیبه؟
ای بابا ؛دور از جون ؛ این چه حرفیه می زنی شمال بره عجیب نیست ؛ تو مدت کوتاه انقدر پشت هم عجیبه و......اونموقع که اینو نوشتم منظوری داشتم دلخور بودم ولی حالا بی خیال:بوس: