چند روزی حالم خیلی خیلی بد بود ؛انگار امروز یه کمی بهترم گفتم پس بیام بنویسم
تو هفته ی قبل که گذشت می تونم به جرات بگم بدترین هفته های عمرم بود
مردم هر روز ماشین خرید و فروش می کنن تو یه روز تصمیم می گیرن خونه می خرن و می فروشن اما من بد بخت برای خرید یه پراید بی ارزش انقدر حرص و جوش بخورم آخه خدایش این انصافه ؟شوهر پر حوصله و تقریبا بی مسولیت و.........خودمم عجول و دست پاچه و...ولش کن چی بگم از روز اول که با هیچی پول تصمیم گرفت ماشین بخره تا اون روزی که یه ماشینه 18 ؛19 تومنی خرید تا اون روزی که راضی بشه بیاد بره به نام بزنه فقط خدا می دونه من چقدر اذیت شدم و جقدر با اینو اون دعوام شدو و چقدر بچه هام مجبور شدن تحملم کنن ؛خدا رو شکر چهارشنبه 13 یهمن تموموم شد و به سر انجام رسید صبح که بیدار شدم یه آهی ار اعماق وجودم کشیدم که امروز رو با خیالی راحت سر می کنم و می رم امام زاده و دلی ار عزا در میارم که ...........
وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم خدا همه روزاشو ول کرده و تمام زمستون و امروز به ما می خواست نشون بده
تا ظهر که شد کم کم هوایه کمی آروم تر شد زهرا برای یه کاری قرار پنجشنبه غروب رو گذاشته بود آخه دیگه خدا بخواد کم کم دیگه لیساسنش رو می گیره و درگیره پروژهشه ؛بهش گفتم امروز هوا خرابه نرو گفت زنگ می زنم پلیس راه بهش گفتن هراز بسته هست و فیروزکوه بازه ؛اصرار و پافشاری که من می رم چیزی نگفتم ولی بهش ترش رویی کردم بلاخره با دوستش سیما قرار گذاشتن و رفتن ساعت دو بعد از ظهر بود که از من خدا حافظی کردو رفت ..........