نمی دونم چی شد ؟ از کجا شروع شد . ولی میبینی دنیا دور سرت می جرخه ؛ میبینی همه چیز خراب شد . دیگه از دستت هیچ کاری بر نمیاد . همه چیز تموم شد و تو فقط نگاه می کنی و منتظر زمان میشی . و روزها ؛ ساعتها ؛ ودقیقه ها و ثانیه ها رو میشماری و هر ثانیه مثل یک پتکی میمونه تو سرت ؛ و آنموقع هست که آدم با خودش میگه کاش میمردم ونبودم تا این روزا رو ببینم .
دلم می خواد برای مدتی جایی برم جایی که نه من کسی رو بشناسم نه کسی من رو بشناسه .
همیشه فکر می کنم من چون خیلی پوست کلفتم خدا هی درد بهم می ده و می خواد ببینه که من کی بلاخره میبرم .
و حالا بریدم .
نمی دونم چه حکمتی در کارش هست که زجرم میده .
اصلا ببینم خدایی هست ؟ گاهی شک می کنم !!!!چون بعضی چیزارو با التماس و با توسل به چهارده معصوم ازش درخواست کردم . ولی خدا بد جوری حالم رو گرفت .
در واقع یاد ندارم تو هیچ دوره از زندگیم بدون درد بدون فکرو خیال و دلشوره بدون اضطراب آسوده زندگی مو گذرونده باشم .
نمی دونم چه کاری انجام دادم که خدا درد و غم رو همنشین سفرم کرد .
این روزا : کلمه هایی که زیاد از ذهنم میگذره
خسته ؛ پریشون ؛ دلنگران ؛ ناامید ؛ تنها ؛ غمگین ؛ بی طاقت ؛ کم حوصله ؛ عصبی ؛ داغون ؛ ....ووووووووووووووووو
گویند خدا همیشه با ماست
ای غم نکند خدا تو باشی
و مرگ خیلی شیرین و لذتبخشه چون پایانه همه ی دردها و غم هاست .
دوستش دارم و مشتاقانه در انتظارش نشسته ام . و آرزوی دیدارش را دارم . و لحظه شماری میکنم
به امید دیدار هر چه سریعتر
همین که چمدانت را بر می داری، همه می پرسند می خواهی کجا بروی?!
اما وقتی یک عمر تنهایی، هیچ کسی از تو نمی پرسد کجایی!
انگار همین چمدان لعنتی، تمام ترس مردم از سفر است!
هیچ کسی از تنهایی تو نمی ترسد..
ممنون ؛ زیبا بود
چقدر تلخ...
: