مونس....


دلم گرفته؛ دوست دارم بنویسم.ولی نمی دونم چه جوری باید خودم رو خالی کنم .دردودل کردن رو دوست دارم.از نوشتن خاطرات زندگی متنفرم.دوست ندارم در دلم رو به هر کسی بگم؛دوست دارم طرف مقابلم رو سبک سنگین کنم.دلم لک زده برای زندگی بی دردسر.بدونه استرس .با اعتماد دو طرف.زندگی با عشق.اصلا چه اهمیتی داره ......ولش کن من دیگه نمی تونم از ته دل از زندگی لذت ببرم......  خلععی خدا تو زندگیم ایجاد کرد .غیر ممکنه که من دیگه بتونم زندگی عادی داشته باشم .هیچی دیگه شادم نمی کنه.شاید ظاهرن بگم وبخندم شاید با بقیه مسافرت برم ؛شاید ظاهرا............ولی بعد از.......دیگه نمی تونم.......مثل مرده متحـــــــــــــــــــــــــرکـــــــــــم.احساس خوبی ندارم.تنها انگیزه ای که ادامه زندگی رو برام ممکن می کنه بچه هام هستن همیـــــــــــن!!!!!!!

نظرات 5 + ارسال نظر
غریبه اشنا یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:48 ب.ظ http://www.homaa.blogsky.com

شادی پروانه ایست که هر چه تقلا کنی نمی توانی آنرا

شکار کنی ...

باید آرام باشی تا روی شانه ات بنشیند

شانه هایت پر از پروانه ...

متن زیبایی بود.ممنون از حضور تون شاد باشی

گندم یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:12 ب.ظ http://ATREGANDOM.BLOGSKY.COM

شایدم چون فکر میکنی دیگه حق زنگی کردن نداری
توی دل خودت
پیش خودت تظاهر میکنی به بد بودن در صورتی که روزایی که میگزرونی عادی هستن
چون باید اینطور باشه
چون روزا پشت هم میگذره و صبر نمیکنه تو مجبوری خودتو باهاش وقف بدی

بله چه بخوای چه نخوای روزها می گذره؛ومن گاهی اوقات نمی دونم چرا بی جهت دلم می گیره

پیتی شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:38 ب.ظ

سلام دوست عزیزم.. ممنونم که به وبلاگ من سر می زنی و حالمو می پرسی.. من خوبم.. یعنی بهترم.. نمی دونم چه مشکلی دارید اما احساس می کنم عشقتون و یا همسرتون رو از دست دادید.. راستش مادر من هم بعد از فوت پدر عزیزم همینجوری هستن.. گاهی خیلی افسرده و دمغ می شن و گاهی نرمال هستن.. و من احساس می کنم این کاملا طبییعیه و باید به فکر خودتون باشید و از ادامه راه نمونید.. به هر حال بچه هاتون به شما نیاز دارند.. مراب خودتون باشید..

سلام خانمی؛ممنون که سر زدی .امیدوارم هر چه زودتر خوب خوب شید.روزهای شیرین برایت آرزو می کنم.

شمعدونی دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:51 ق.ظ

این حرف درستی نیست که آدم نمیتونه دیگه از زندگیش لذت ببره. بزرگترین خلع توی زندگی، خلع خداست. بقیه خلعها رو خدا پر میکنه. اگه بخوایم مادی نیگاه کنیم، زینب سلام الله کلی خلا توی زندگیش داشت با این حساب. تا آخر عمرش هم باید افسردگی میگرفت و نابود میشد. ولی اینجوری نشد. زندگی چیزای زیادی داره برای عرضه کردن به ما. توکلت بخدا باشه.

اره درست می گی ؛خودمم گاهی که فکر می کنم به نتیجه های خوبی می رسم ؛اونو موقعی نوشتم که حال مناسبی نداشتم.وگر نه کلا آدم منطقعی هستم

سروش زندگی جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:29 ب.ظ

اگه خوب ببینی می فهمی چقدر برای دیگران مهمی و کجای پازل زندگی هستی دوست خوبم

ممنون ومتشکر از این همه ابراز احساسات؛همه تون نسبت به من لطف دارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد