اردیبهشت هم تموم شد . و وارد خرداد شدیم . با نوشتن خیلی حال می کنم . ولی این روزا کمتر سراغ نوشتن می رم . هم فرصت ندارم هم مشغله ی فکریم زیاده ؛
خیلی دلم می خواد . آزاد حرف بزنم . اما متاسفانه شرایط اجازه این کار رو بهم نمی ده . و تقریبا جزو مهالاته . امروز عید مبعث هست .
حال و هوای خوبی ندارم . مهمونام رفتن . ومن برای احیا کردن حال و روزم رفتم بیرون ولی فایده نداشت .
بلکه بیشتر حالم خراب شد .
خیلی چیزا تعغییر کرده ؛ آ دمها دیگه اون آ دمهای قبلی نیستن .
واحساس تنهایی و دلتنگی بیشتر و بیشتر خودنمایی می کنن .
ترس از آینده دیوانت می کنه . و اینکه چه خواهد شد .
دیگه اون احساس دلگرمی رو ..............نمی کنی و از غرور به خودت نمی بالی . دیگه از وحشت دوست نداری صبح از خواب بیدار شی که مبادا..............کاخ آرزوهات رو خراب ببینی .
دیگه دلت گرم نیست و نسبت به اتفاقای اطرافت هیچ تصوری تو ذهنت نیست .
خیالت راحت نیست . و دلت هوری می ریزه و قلبت به تپش میفته . و خودت صدای ظربان قلبت رو میشنوی که به شمارش افتاده . و تو ثانیه ها رو بر عکس میشماری و منتظره عدد یک و ...........آخر صفر میشو ی و قلبت بلاخره وای میسته
امروز که این نوشته رو می نویسم . دلم آشوبه .
نه به خاطر ترس از آینده ؛ به خاطر ترس از حال و آینده ی بدون .......
چی تغییر کرده؟ کدوم آدما یعنی؟
همه چیز عزیزم
نزدیکا ؛ با دورترا که کارری نداریم