شنبه 21 دی پسرم ابوالفضل مریض شد . خیلی ناراحت بودم حوصله نداشتم . خواستیم ببریمش دکتر ؛ دیدم دکترای اینجا بدرد نمی خورن تصمیم گرفتیم ببریم تهران پیش دکتر خودش (دکترش خیلی خوبه و فوق تخصص نوزادانه کارش خیلی درسته )
موقعه رفتن تو اوج ناراحتیم یکی یه چیزی گفت وقتی شنیدم ...................................دلم لرزید و حال و روزم بدتر شد تا خود تهران تو فکر بودم . و حتی یک کلمه هم با کسی حرف نزدم . هوا برفی بود . وبا شدت برف میومد . وما با سرعت 20تو جاده در حال حرکت بودیم . به علت برفی بودن جاده و لغزنده بودن خیلی تصادف دیدیم همه وهمه ی اینا باعث میشد من دیگه حالت عادی نداشته باشم . و مثل دیوانه ها باشم . روز خیلی بدی بود .
پ . ن : به امید روزهای خوب و شیرین
کی بهت حرف زدناراحت شدی؟بگوبه حسابش برسم
مواضب باش جاده زنگیت برفی نشه گلی
عزیزم.
امیدوارم اون یه نفر من نبوده باشم
نه گلم تو نیستی