دلم آشوبه ؛ صبح که از خواب بیدار شدم با حالت پریشونی ؛ استرس شدیدی داشتم ؛ منتظر تلنگرم که مثل ابر بهاری بگریم ؛ هر لحظه منتظر خبری هستم .افسردگی رو با تمام وجود تو خودم احساس می کنم . کاش الان گوشه ی تیمارستان روی یک تختی کز کرده بودم . و هیچی رو نمی فهمیدم . الان که دارم این رو می نویسم اشک از گونه هایم سرازیره وهی جلوی چشمم تار میشه بغض عجیبی راه گلوم رو بسته ؛ دلشوره امانم رو بریده ؛ هزار آرزو ی نرسیده بهش رو دارم که تو ذهنم مرورش می کنم . حالم بده ؛ حوصله هیچی و هیچکس رو ندارم . دارم دیونه میشم ؛ دیونه ؛ دنیا رو خیلی کوچیک و بی ارزش میبینم . احساس میکنم تمام دردهای دنیا به من هجوم آوردن و می خوان که من رو از پا در میارن .
چراعزیز؟ سالگردازدواج؟ خستگی دیروز؟ غروب جمعه؟....
هیچی خوب نیست . همه چیز بده و بهم ریخته
نمیدونم بایدسالگردازدواجتوتبریک بگم یا....؟
اصلا یادم نبود . چه تبریکی ؟
حتما جوجوت خونه نیست اگه بودباخنده هاوشیرین کاریا وشیطونیاش حالتوعوض میکرد
دیگه وضعیت من اونقدر مسخره شده که حالم با چیزی عوض نمیشه
ا ای بابا ....زودخوب شو دیگه....