سراب بیابان
سراب بیابان

سراب بیابان

خسته ام خسته ، خدایا میفهمی ...

یه روزایی تو زندگیت هست که اصلا دوستش نداری ، هر لحظه آرزو می کنی که کاشکی نبود این روزای نحس ، یه کسایی تو زندگیت هست که روزی هزار بار از خدا می خوای که  اون آدمها کاش نباشن تو زندگیت ، دلم خیلی گرفته همش از خدا می پرسم چرا???

چرا با من اینکار رو می کنه شاید ناشکری باشه که من بدیهای زندگیم رو می بینم و خوبی وخوشی هارو کمتر می بینم 

آدمهای خوب زندگیم رو نمی بینم ولی کسایی که دوستشون نداروقتی وجود داشته باشن و هر لحظه جلوی چشات باشن. داغونت می کنن و تو رو از زندگی سیر می کنن اونوقت تو دیگه نمی تونی به داشته هات فکر کنی 

حالم از این روزها بهم می خوره 

پ . ن 

ماشینی رو که با هزار بد بختی و قرض تازه چند ماه اندکی تعمییر کردیم   موتورشرو پیاده کردیم  که اونم باز در اثر غفلت و سهل انگاری  بود نه چیز دیگه   .دوباره در اثر نادونی و بی فکری  به خرج افتاده و نیاز به تعمیر داره

پ . ن 

هر روز دعوا و بحث و حرفهای مفت و .....

خدایا تمومش کن دیگه من طاقتم طاق شده تحول ندارم مگه یه أدم چقدر ظرفیت داره

بسه دیگه دست از سرم بردار

نظرات 3 + ارسال نظر
اسماعیل بابایی شنبه 7 دی‌ماه سال 1398 ساعت 09:20 ق.ظ http://fala.blogsky.com

فکر کنم خیلی ها تو اجتماع ما درگیر مسائلی این چنینی هستن متاسفانه.
گاهی آدم دیگه نمی دونه به کی پناه ببره.

بله کاملا درسته

بهار یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1398 ساعت 03:30 ب.ظ

سلام، شاید برات یه غریبه با‌شم، ولی چه فرقی می کنه مهم اینه که درکت می کنم، هم خودت، هم بچه هات رو، خودم بچه این روزای خانوادت بودم، هر روز دعوا، هر روز لرز تو تنم از اعصاب خوردیها، هر روز سعی کردم درستش کنم، تغییر نکرد نه بهتر شد نه بدتر، کوچیکتر که بودم از اسم طلاقشون بدنم می لرزید، بزرگتر که شدم گفتم اگر اون موقع عقل و توانش رو داشتم از هم جداشون می کردم، از دست غرغرای همدیگه نجاتشون می دادم، یه کم پا به سن که گذاشتم به هر دوشون حق می دادم، حق داشتن هر کدوم با اونی باشن که لایقشونه، ولی نمی دونم اونوقت جای من کجای قصه زندگی بود، وسط زندگی خوبه، یا وسط زندگی بده؟ بعد گفتم حتما همین جایی که هستم از هر دوتا بهتر بوده، چون وارد هر زندگی که شدم دیدم داستانی بهتر از ما ندارن، فقط داستاناشون با هم فرق می کنم، الان که هر کی از بیرون زندگیه منو می بینه میگه خوش بحالش ولی نمی دونه دوتا پرنده داریم که مرتبا ََسرشون رو به میله های فلزی قفس می کوبن و ما کاری از دستمون براشون برنمیاد این که فقط اسمشون تو شناسنامه همدیگست، یکی از یکی بی کس و کارترن و جدا از هم، ما بچه ها سعی صفا و مروه می کنیم، کارای هر کدومو جدا انجام می دیم، و امروز هم بیشتر از روزای قدیم حرص می خوریم، اونا که حق دارن نمی تونن همدیگرو تحمل کنن، ولی فکر کنم ما هیج جای این داستان حق نداریم، مگه نه؟البته اینارو نگفتم فکر کنی ما خسته شدیم، نه هرکسی یه مشکلی داره اینم مشکل ماَست.
اینارو گفتم که تحسینت کنم، که بدونی اگه به خودت فشار اوردی، اگه تنهایی بار رو بدو‌شت می کشی، به بچه هات یه کم کمک کردی، با رو نذاشتی زمین بگی به من چه، هر کی می خواد برداره، خدا قوت قهرمان مهربان زندگیه بچه هات.

سلام مهربون
ممنون از اینکه وقت گذاشتید خیلی لطف کردید

توسکا پنج‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1398 ساعت 02:02 ب.ظ

::

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد