سراب بیابان
سراب بیابان

سراب بیابان

عمل چشم

و خدا رو شکر حسن اینا و لیلا اینا ماشین جدید خریدن مبارکشون باشه انشالله به سلامتی استفاده کنن

و شاهد پیشرفت هر روز شون باشیم انشالله

هر سال نزدیک عید حالم بد میشه و هر چی زمان می گذره و من  پیر تر میشم بده بدتر میشه

امسال احساس می کنم زود تر شروع شده حالا یا من پیر تر شدم و یا شرایطم چون که مناسب نیست به این مسله دامن می زنه

میترای عزیزم همین پنجشنبه 21 دی می ره بیمارستان برای تشکیل پرونده و اگه خدا بخواد یکشنبه 24بهمن چشماشو عمل کنه

هر چی که هست به من نیومده آرامش داشته باشم همش باید با استرس و دلشوره زندگیمو بگذرونم

به امید اینکههمه چیز خوب باشه و هیچ مشکلی پیش نیاد

تا اون موقع من دیونه نشم خیلیه

با این دوتا ورجک که نه می تونم پبش کسی بزارمه شون نه دلم راضی میشه برای عمل خودم پیش میترا نباشم

این قضیه بیشتر از همه فکرم رو مشغول کرده و داره اذیتم میکنه

اگه بتونم میترا رو راضی کنم چند ساعتی بزارمه شون خونه ی مادر شو هرش خیلی خوب میشه و از نگرانیم کم میشه

یا حق

موندنه تو جاده ....


این هفته ی تنفر انگیز زهرهای آخرش رو در هر صورت می خواست بهم بزنه پنجشنبه 14بهمن

ساعت رو نگاه کردم گفتم ساعت دو رفت پس باید ساعت هشت و نیم نه برسه دیگه مگه تا بابلسر چقدر راهه؟

هوا همینجور بدتر و بدتر می شد و نگرانی و دلشوره ی من بیشتر و بیشتر خیلی باد عجیبی افتاده بود و ....

هی خواستم زنگ بزنم دستم سمت گوشی نمی رفت طپش قلب می گرفتم علی زنگ زد گفت هوا خیلی خرابه ما رو نگه داشتن و داودم شیفت بود و بچه هام با اذیت های همیشگیشون سرم رو گرم می کردن که کمتر فکر کنم هر لحظه هوا بدتر میشد منم کم حوصله تر گفتم می خوام یه موقع زنگ بزنم ببینم دیگه زهرا بگه مامان خیالت راحت من خونه هستم رسیدم که صدای اس گوشیم در آمد گفتم خدا رو شکر رسید زهرا دیدم نه به در خواست یکی از عزیزام باید می رفتم تلگرام

این ماشین لعنتی با اینکه سندقطعیش به نام خورده بود هنوز منو درگیر خودش کرده بود و ................

معده دردو سردرد و کتف و گردن درد و بلاخره دردای زیادی سراغم آمد ........و

حالم بدتر شد و هوا هو بدتر هر لحظه فکر می کردم همین الانه که شیشه ها بشکنه و بریزه رو سر بچه ها صرو صدای باد به هم خوردن در و پنجره و صدای شیرونی ها و ترمز ماشینا که می خواستن به هم بخورن سرو صدا مردم که داد میزدن و زنجیر چرخ می بستن داشت دیونم می کرد تا امروز من همچنین هوایی تو عمرم ندیده بودم خیلی خیلی وحشتناک بود حالم خیلی خراب بود دیگه گوشی رو برداشتم که بگم زهرا دیونه چرا رسیدی زنگ نمی زنی ؟مگه نمی دونی که من چقدر نگران میشم

دیگه ساعت تقریبا10 بود که ...........گفت من هنوز گدوکم باورم نشد انگار آب یخ ریختم روم هاج و واج موندم دوباره پرسیدم کجا /گفت گدوک................

دلم می خواست زمین دهن وا کنه منو ببعله ؛اشک از چشمام بی اختیار سرازیر میشد قلبم تند تند می زد فکر می کردم دیگه هیچی سر جاش نیست و از دست منم کاری بر نمیاد گوشی رو قطع کردم ..........زهرا دید که حالم خیلی بده قسم می خورد که جاده خراب نیست ماشین ما خراب شده میترا هم از ترس وقتی قیافه ی منو دید دیگه حرف نمی زد و فقط تماشا می کردو غصه می خورد

من برای اینکه خودم رو آروم کنم رفتم سراغ تلگرام همش از خرابیه جاده ها و موندن مسافرا تو راه و ............و اخبار تلوزیون و .....و من بد بخت نگران رو نگرانتر ......

حالا خودتون ببینید چی به یه مادر می گذره تو این مدت تا تقریبا ساعت 1 نیمه شب هرچی اس می دادم و زنگ می زدم جواب نمی داد ..فکر می کنید اون موقع من چه حالی شدم ؟که هر ثانیش یعنی عمری از من کم شدن البته تو اون شرایط برای من خیلی گذشت چون زیاد نبود حدودا شاید یک ربع

بله داشتن از اون  ماشین جا بجا می شدن و سوار یه  ماشین دیگه  میشدن مثل اینکه اون ماشین درست شدنی نبود بلاخره راه افتادن ولی جون باد زیاد بود و جاده خراب بود خیلی آروم آروم حرکت می  کردن

بلاخره حدود ساعت پنج و نیم صبح بود که آخرین اسش رو داد و گفت من رسیدم خونه دارم می خوابم

فکر می کنید تو این مدت چی به من گذشت برای یه لحظه هم نمی تونید خودتون رو جای من بزازید

اونموقع حس اینو داشتن که مثل یه لیوانی که از سرما ترک خورده و شکسته ولی همینجوری مونده و نمی ریزه و هی صدای شکستنش به گوش می رسه

من شکستم و پیر شدم و هیچکس نفهمید اون شب چی به من گذشت

پایان.....

چند روزی حالم خیلی خیلی بد بود ؛انگار امروز یه کمی بهترم گفتم پس بیام بنویسم

تو هفته ی قبل که گذشت می تونم به جرات بگم بدترین هفته های عمرم بود

مردم هر روز ماشین خرید و فروش می کنن تو یه روز تصمیم می گیرن خونه می خرن و می فروشن اما من بد بخت برای خرید یه پراید بی ارزش انقدر حرص و جوش بخورم آخه خدایش این انصافه ؟شوهر پر حوصله و تقریبا بی مسولیت و.........خودمم عجول و دست پاچه و...ولش کن چی بگم از روز اول که با هیچی پول تصمیم گرفت ماشین بخره تا اون روزی که یه ماشینه 18 ؛19 تومنی خرید تا اون روزی که راضی بشه بیاد بره به نام بزنه فقط خدا می دونه من چقدر اذیت شدم و جقدر با اینو اون دعوام شدو و چقدر بچه هام مجبور شدن تحملم کنن ؛خدا رو شکر چهارشنبه 13 یهمن تموموم شد و به سر انجام رسید صبح که بیدار شدم یه آهی ار اعماق وجودم کشیدم که امروز رو با خیالی راحت سر می کنم و می رم امام زاده و دلی ار عزا در میارم که ...........

وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم خدا همه روزاشو ول کرده و تمام زمستون و امروز به ما می خواست نشون بده

تا ظهر که شد کم کم هوایه کمی آروم تر شد زهرا برای یه کاری قرار پنجشنبه غروب رو گذاشته بود آخه دیگه خدا بخواد کم کم دیگه لیساسنش رو می گیره و درگیره پروژهشه ؛بهش گفتم امروز هوا خرابه نرو گفت زنگ می زنم پلیس راه بهش گفتن هراز بسته هست و فیروزکوه بازه ؛اصرار و پافشاری که من می رم چیزی نگفتم ولی بهش ترش رویی کردم بلاخره با دوستش سیما قرار گذاشتن و رفتن ساعت دو بعد از ظهر بود که از من خدا حافظی کردو رفت ..........