سراب بیابان
سراب بیابان

سراب بیابان

اسباب کشی لعنتی

بلاخره این اسباب کشی که تموم فکر و ذهن من رو درگیر کرده بود تمام شد ، برای اسبابکشی چهاشنبه غروب رفتیم ،پنجشنبه  جمع کردیم ، و غروب همون پنجشبه  بار زدبم بار زدیم  و راه افتادیم که جمعه صبح  دوبرای ساعت   6/5رسیدیم خونه

یکی از بدترین روزهای زندگیم بود و گمان نمی کردم اصلا برسم علی آقا دو شب نخوابیده بود هر چی گفتم استراحت کن می خوای رانندگی کنی بتونی به گوشش فرو نرفت که نرفت

وسط های راه دیگه هم خیلی ترسیده بودم و هم اعصابم دیگه جواب نمی داد با دادو بیداد من زد کنار هنوز کاملا تو پارک نرفته بود که سرش رو گذاشت رو فرمون و خوابش برد یعنی واقعا یک آن هم نشد 

وقتی به چشمه اعلا رسیدیم  زهرا گفت خدایا شکرت  ما رسیدیم 

اون که اصلا نمی ترسه چند بار جیغ زد و گفت بابا 

چکار می کنی  ?بلاخره از یادآوری اون شب متنفرم ولی گذشت

امکان نداره  دیگه تحت هیچ شرایطی شب باهاش به مسافرت برم البته اگه حال و روزش همین باشه 

بله بعد ازرسیدن عین سه تا جنازه  به خواب عمیق فرو رفتیم 

علی آقا که همنجا تو ماشین خوابید من و زهرا هم رفتیم بالا تو اتاقامون سرمون رو متکا نرفت و  خوابیدیم

ساعت 9  دوتا کارگر گرفتیم و وسایلها رو پیاده کردیم

و حالا مونده جمع و جور کردنش که چه انرژی از ما بگیره

ولی بازم خدا رو شکر و صد هزار مرتبه شکر

مهمون دوره ای

پنجشنبه  ۲۰ تیر ماه مهمون دوره ای خونه ی لیلا بود ، دستش درد نکنه بنده خدا خیلی به زحمت  افتاده و خسته شد

خیلی خوب بود و خوش گذشت ، 

اگه این مهمون دوره ای ها نباشه شاید سالی یه بار هم  نتونیم همدیگر رو ببینیم ، خدا کنه ادامه داشته باشه هیچوقت قطع نشه

من اولش زیاد موافق نبودم ولی الان خیلی راضی هستم

اگه کدورتی یا ناراحتیهم باشه تو این مهمون دورهای ها بهتر نیشه و رفع کدورت میشه ،

بعضی ها تظاهر می کنن که افراد براشون مهم نیست ولی واقعیت اینکه تو رفتار و حرفهاشون معلومه که هنوز ته دلشون علاقه هست  و مهمه ولی جور دیگه وانمود می کنن

امیدوارم هر روز بیشتر بشه این علاقه ، مخصوصا خواهر برادرها 

خدایا این دوره همی هارو از ما نگیر که اگه بگیری کلا خیای خیلی از هم دور می شیم

فعلا که به یه تار مو بنده ، گاهی خیلی حاشیه درست میشه 

تو راه مشهد

تو راه  مشهد هستم ، هنوزز نرسیدیم 

دیشب رو  شاهرود خوابیدیم ،  

رفتیم قبر کمال و ملک و عطار  ، من قبلا مرفته بودم ،این همه  مشهد  رفته بودم  اینجا نرفته بودم  ،جای سر سبز و قشنگ و تمیزی بود  خوشم آمد

حالم خوب نیست  ، نگرانم دلم شور می زنه  ، مادر شوهرم بیمارسنانه  به جاریم زنگ زدم گفت حالش بد تر شده

انشالله مشکلی پیش نیاد و اذیت نشه ، درد میکشه اعصابم خورد میشه

خدا همه ی مریضا رو شفا بده

 الهی آمین

مشهد

خدا بخواد فردا حرکت می کنیم بریم برای مشهد

با هردوتا داداشام  و زن داداشام و بچه هاشون  و بچه های خواهرم

دلم خیلی هوای زیارت و کرده منتظره  فرصتی بودم که برم مشهد

خدا خواست و قسمتم شد

فردا بعد از ظهر حرکت می کنیم ، دیگه بقیه ش با خدا به خود خدا توکل می کنیم و 

انشالله قسمت همه ی علاقه مندان بشه 

و امیدوارم دست پر برگردم

وخوش بگذره


تولده عشقم

دیروز رفتیم دهنار با میترا و زهرا و داود و بچه هاش ،و با مریم و دامادش  آقا ابوالفضل  و الهام ،خیلی خوش گذشت

اولش می خواستیم بریم خیلی غرغر کردم ،و  همه رو از زندگی سیر کردم ولی بعدش که بر گشتیم راضی بودم

 دیشب ، تولده میترای عزیزم بود وقتی بهش فکر می کنم می بینم خدا چه لطف بزرگی در حقم کرد که میترا رو بهم داد

زندگی بدون وجود اون اصلا خیلی خیلی بی معنا بود

از اینکه دارمش خدا رو صد هزار بار شکر می کنم

خیلی منو می فهمه ، بارها و بارها به این فکر کردم که اگه رن و شوهرها انقدر میونشون با هم خوب بود مثل رابطه ی من و میترا چقدر زندگی شیرین میشد

هر کسی تو زندگیش باید یه دونه مثل میترا رو داشته باشه

حتما

 ، حالا   اون شخص می خواد شوهر باشه دختر باشه خواهر یا برادر باشه  پسر باشه وحتی دوست یا رفیق فرقی نمی کنه

فقط مثلش تو زندگی باشه تا زندگی معنا پیدا کنه  تا هیچوقت به مشکل بر نخوری تا از زندگیت لذت ببری تا  وتا .. ....

بیمارستان

مادرشوهرم چند روزیه حالش خوب نیست بیمارستانه ،

هر روز یکی از دخترهاش میاد و به عنوان همراه پیشش میمونه

نمی دونم آدم بچه زیاد داشته باشه خوبه یا بده

و مهمتر از اون اینکه آدم پسر بیشتر داشته باشه خوبه یا دختر؟

من همیسه تو داشتن بچه دجار شک و تردید میشم

مخصوصا اینکه من پسر دوست هستم

شمال ، یلاق

دیشب از شمال برگشتم، 

دل رو زدم به دریا  برای دو روز بچه های میترا رو سپردم به زهرا و شنبه  و یکشنبه اول تیر رو رفته بودم  شمال ، موقعی که می خواستم برم خیلی دو دل بودم دلم می خواست ولی گفتم شاید یه جوری از دماغم در بیاد

ولی نه خدا رو شکر خوب بود ، من و مامان و حاجی و سکینه و آقا سید رفته بودیم با ماشین حاجی

دایی و زندایی خیلی مهمون نوازی کردن و ما رو بردن یلاق خودشون

مسیر خیای قشنگ بود و لذت بردیم

همه پشت نیسان نشستیم تا یلاق رو رفتیم  ، و منظره  رو برامون لذت بخش تر کرده بود

گاهی اینجور تنوع ها لازمه که حالت از زندگی یه نواخت بهم نخوره

امیدوارم  تو زندگی تون روزای خوش زیاد داسته باشبد