امروز صبح که از خواب بیدار شدم ؛ از پنجره که بیرون رو نگاه کردم دیدم همه جا از برف سفید شده بود. همینطور هم داشت می بارید . دیشب داشتم می خوابیدم به خودم گفتم فردا صبح حتما می رم پیاده روی و خرید می کنم بر می گردم . آخه تقریبا دو ماهی میشه که پیاده روی نرفتم . دلم می خواد دوباره شروع کنم . ولی وقتی دیدم برف آمده تنبلی کردم .
نمی دونم تنبلیه یا کشش این پسر گلم که بقیه جیزها رو بهونه می کنم.برای بیرون نرفتن و جدا نشدن این نوه ی کوچولو رنگ بوی دیگه ای به زندگیم داد . حاضرم همه چیز رو فداش کنم . دوست دارم دنیا رو بریزم به پاش .
اصلا حد تعادل ندارم . این وابستگی آزارم می ده .
پ . ن : راست گفتن که نوه از بچه شیرین تر می شه واقعا بچه بادمه و نوه مغز بادم
خدا نگهش داره...
اون عکس سومیه خیلی باحاله. چه ژست لاتی گرفته!!
آمین ؛
ممنون از دعای قشنگت
خوبه قشنگ نیست وگر نه چشم می زدنش عکسشو گذاشتی تو وب
خیلی هم قشنگه ؛ می دونم اینجوری میگی که اگه چشم خورد نندازم گردن تو
کامنت این پستتو اشتباهی توپست بعدیت گذاشتم شرمنده
خدا حفظش کنه
مرسی ؛ متشکر از دعا تون
ممنون از حضور تون در سراب بیابان