دکتر چشم بچه ها

امروز امدیم تهران هم میترا بچه هارو دکتر چشم ببره هم موقع برگشت عمه رو بیارم دماوند

مامان از صبح زیاد سر حال نیود

از دنده ی چپ بیدارشده بود گمونم

وقتی ازش پرسیدم چرا ناراحتی  گفت صبح بعد نماز زیاد بیدار موندم و همه اش داشتم فکرو خیال می کردم 

گفتم چه فکری؟؟؟

گفت از بچه گی و آقا خدا بیامورزو حتی قلیزاد فکره همه چیز رو کردم

بعد فهمیدم دلیل ناراحتیش چیه

معلومه وقتی انقدر فکر کنه آخرش این میشه دیگه

منم چون عمه می خواست بیاد زیاد کار داشتم نتونستم خیلی بهش سر بزنم و حالش رو خوب کنم

امیدوارم دیگه این حال مامان تکرار نشه چون حال منم بد میشه

از صبح حالم خرابه  و حوصله هیچ چیرو ندارم

آخرین شب احیای ماه رمصان سال ۱۴۰۰

امشب  آخرین شب احیاست

چقدر زود می گذره  به آخرهای ماه رمضون نزدیک شدیم 

تقریبا تمام بدهکاریهامو دادم الان فقط به مامان بدهکارم

مابغی وام هست که باید کم کم بدم

یه خبر شنیدم که دلم خیلی گرفت و شکست

انشالله که صحت نداشته باشه 

وقتی شنیدم از ته دل زجه زدم بعد از مرگ محمود این بدترین خبر ی بود که شنیدم

از خدا می خوام ختم به خیر بشه 

دعای امشب فقط برای  ختم به خیر شدن  این خبری بود که شنیدم

خدایا خودت به همه کمک کن و دست همه ی ما رو بگیر که سخت محتاجیم

پاتولوژی

جواب پاتولوژی امد خدا رو شکر خوب بودو مشکلی نبود

نوه ی  سوم  پسریه سکینه بدنیا آمدو به جمع خانواده ی بزرگ ما اضافه شد،قدمش مبارک باشه انشالله

مهدی کرونا گرفت و آزمایش مثبت بود، من خونه ی حسن بودم که گفت جواب کرونا امدمن یه کمی دلواپس شدم قصد داشتم  چند روزی بمونم ولی پشیمون شدم و قرار شد صبح اول وقت ساعت ۶ بزنم بیرون و برم خونه مون دماوند

ماه رمضون پارسال هم  همینجوری شد  و من شبهای احیا اونجا بودم که مهدی حالش بد شد و  تب داشت نگران شدیم  گفتیم شاید کرونا باشه که  شبونه حسن و رقیه بردنش دکتراسکن گرفتن گفتن کرونا نیست سرما خوردگی هست

و اینکه

در گیر وام هستم خیلی زیادقرض بالا آوردم به همه گفتم بعد از عید حالا دارم تلاش می کنم بد قول نشم

نهمین روز از ماه رمضونم روزه گرفتم 

چقدر زود ۱۰ روز از ماه رمضون گذشت 

خدایا کمک کن توان روزه گرفتن داشته باشیم و دست پر از ماه رمضون خارج بشیم

خدایا کمک کن که تقییر بزرگ و اساسی بکنیم  

الههههی آمین


حاشیه ...

امروز جمعه ۱۴۰۰/۰۱/۲۰  من خونه ی زهرا هستم

۱۸ سالگرد حسین بود و مامان براش خیرات کرد

هرسال سالگر حسین جمع میشدیم سر خاکش ولی الان دوسال به خاطر کرونا  رفتن سر خاک کم رنگ شده 

پارسال تعداد کمی تونستیم بریم سر خاکش 

امسالم یه هفته قبل سالگرد من چون تهران بودم تونستم با حسن و رقیه و مامان برم سر خاک 

ولی سالگردش دیگه نرفتم 

الان  چند روزی از عمل کردنم می گذزره 

هر روز که می گذره بهتر از روز قبل هستم 

 خدا رو شکر ،حالم خیلی بهتره و امیوارم شدم که بتونم ماه رمضون روزهامو درست و حسابی بگیرم 

خدارو خیلی شاکرم بابت همه چیز 

انگار پازل های زندگی من خیلی منظم چیده میشه 

وقتی می گذره به این نتیجه می رسم که همه چیز به موقع سر جاش اتفاق میوفته و....

قدر داشته هامون رو بدونیم

خیلی زود دیر میشه

شب قبل از عمل

فردا صبح ساعت ۶ باید برم برای عمل کورتاژ تشخیصی

دیگه خسته شدم الان تقریبا سه ماهه که حالم خوب نیست و مشکل دارم ، منتظر فرصت مناسب هستم که برم برای عمل می خوام تا ماه رمضون نشده تکلیفم معلوم بشه و بتونم روزه هامو بگیرم 

ولی یه کم می ترسم و نگرانم البته می دونم بیخود و بی جهت هست ولی چه کنم که یه کمی ترسو هستم

تعطیلات عید تمام شده خدارو شکر

ما هم منتطر این بودیم که زودتر تعطیلات تموم بشه و ما برای درمان اقدام کنیم

و وضعیت کرونا بدتر و شدید تر شده

حالا تو این شرایط من مجبورم که برای عمل برم بیمارستان

از خدا می خوام خودش هوای دلمونو داشته باشه

دوروز مانده به عید

امروز چهارشنبه ۲۷ اسفند هست دو روز مونده به سال تحویل اگه اشتباه نکنم شنبه سال تحویله

و خونه ی من انگار نه انگار به هیچی دست نزدم یعنی اصلا وقت نکردم

هرسال من می گفتم بی خیال ولش کنید  خونه تمیزه 

بچه ها گیر می دادن باید تمیز کنیم

امسال من دوست دارم یه کمی مرتب کنم بچه ها همکاری نمی کنن که هیچ بار خودشونم رو دوش من گذاشتن

احتیاج به کمک کسی ندارم

ولی دوست دارم بی خیال من بشن و من وقت داشته باشم به کارای که دلم می خواد انجام بدم برسم

حالم خوب نیست

مخصوصا وقتی میرم بیرون و جنب و جوش مردم رو  برای عید می بینم بیشتر اعصابم بهم می ریزه و حالم خراب میشه

جای خالی زهرا حالم رو بدتر می کنه

انشالله خوش باشه و خوشبخت لااقل یه جوری دلم خنک بشه

خدایا این روزها زودتر بگذره تحملم  کم شده

انشالله

حال حراب من

حالم خوب نیست   تظاهر به خوب بودن می کنم 

دلم می خواد یه جا برم که از هیچکس  هیچ خبری نباشه  حتی میترا خودم باشم و خودم تناهی تنها

نه از زهرا خبری باشه نه علی 

نه داود خبری باشه نه بچه هاش  حتی میترا

این چشمم هم که داره کلافه م می کنه مثلاعمل کردم راحت بشم ولی بدتر شد خیلی داره اذیتم می کنه

واین عید که قوز بلا قوزه ، کاش این عید هیچوقت نبود چقدر خوب می شد

متنفرم از عیدو سال تحویل

خدایا به تو توکل می کنم حال دلم رو خوب کن

تقریبا سه ماه پر استرس

امروز سه شنبه ۹۹/۱۲/۱۹  هست و تقریبا یک هفته ای میشه که زهرا رفته سر خونه و زندگیش 

من هنوز آرامشم رو بدست نیاوردم 

قرار گذاشتیم و تو گروه هماهنگ کرده بودیم بریم برای خونه تکونی مامان  دو روز بعد از برگشتن از بابلسر من تو گروه اعلام کردم برای پنجشنبه ۹۹/۱۲/۱۴ تنها فرصتی بود که می تونستم برم 

بعضیها برنامشون جور بود و بعضی ها نه ولی چون سال قبل هم مامان کارای عیدش رو نکرده بود و چون اخلاقش دستم بودو می دونم دلش شور کاراشو می زدو و نگران کاراش بود گفتم اول هر جوری شده کارهای مامان رو انجام بدم بعد با خیال راحت بیام سر کارای خونه ی خودم و میترا

چون سر کار میره فقط پنجشنبه و جمعه می تونستیم کار انجام بدیم

هنوز خستگی  برنامه های زهرا و استرس و نگرانی تو وجودم بود ولی ترجیح دادم که چشم پوشی کنم و دل مامان رو داشته باشم و بدست بیارم 

رفتیم پنجشنبه کاراشو کردیم ولی من بعدش پشیمون شدم چون برنامه ی بعضی ها جور نبود و با ناراحتی کار انجام شد 

اگه زنده بودم سال دیگه حتما می زارم خودشون هماهنگ کنم اگه برنامم جور بود می رم  اگرم نبود خدا بزرگه  بلاخره خودشون انجام می دن البته بدون ناراحتی

در کل حال و هوای خوبی نداشتم 

از یه طرف هم تهیه  جهاز زهرا  هم چیدمان فرصت کم و سر کار رفتن میترا که خیلی دست و بال مون رو بسته بود و حاشیه های بعد و جای خالی زهرا تو خونه

 و نگرانی ها برای آینده ی نا معلومش

از یه طرف عمل دو چشمام 

از یه طرف بی پولی و قرض

از یه طرف یه اتفاق خیلی بد که حاضر نیستم  اصلا ازش حرفی بزنم و یاد آوری کنم   ، تصادف میترا با ماشینش که تنها خودش تو ماشین بود و تصادف خیلی خطر ناکی بود که خدا به ما رحم کرد

از یه طرف مشکل زنانه گی  که سه ماه پی در پی توانم رو از کار انداخته بود 

واز یک طرف یکی  اقوام داماد این وسط ها عجیب رو مخم بود و .......

واز یک طرف ناسازگاری علی و حال بی حال بودن تو ترکش وگیرای بیخود دادن و .....

از یک طرف  نکردن کارای خونه ی خودم و میترا که سر کار رفتنش قوز بالای قوز بود رو زمان رو برامون محدود می کرد

چی بگم دیگه که 

 بدتر از همه اینکه نزدیک عید بودو من همیشه نزدیک عید حالم خراب میشه و ....

همه ی این اتفاقها در عرض چند ماه خیلی فشرده و نفس گیر انجام شدو اتفاق افتاد

مگه یه آدم چقدر می تونه توان داشته باشه

از تهران که برگشتم پوکیدم ....

دیگه فقط تونستیم و شد که کارای عید میترا رو بکنیم 

ومن همچنان وضعیت روحی و جسمیم خرابه خرابه

 و تو این حال خراب من باید بقیه رو توجیح می کردم برای اینکه برای عروسی  یا عقد دعوت نشدن و جواب اعتراض بعضی هارو دادن 

ومتاسفانه احساس می کردم  اصلا وضعیت روحی و جسمی من دیگه اصلا مهم نیست

فقط دوست داشتم این روزها بگذره

به امید آینده ی بهتر

روز جشن عروسی بدون حضور مهمان

دوشنبه ۹۹/۱۲/۱۱ باید بابلسر  می بودیم برای آرایشگاه و فیلم و عکس عروسی زهرا

که البته باغ و ارایشگاه در بابل بود 

و فقط ما دو خانواده بدون دعوت کسی به خاطر شرایط کرونا 

خود عروس و داماد یه شب زودتر رفتن برای اوکی کردن و هماهنگی های لازم 

ما آخر شب یکشنبه یعنی ساعت تقریبا ۱۰  حرکت کردیم و ساعت ۱ نصف شب رسیدیم

صبح دوتا دوختر ها رفتن آرایشگاه با هم من با داود موندم و بچه ها رو نگه داشتیم 

ظهر رفتم برای عکس و فیلم برداری

باغ بزرگ و با شکوهی بود 

فیلم و عکس گرفتیم و تهار و میوه و پذیرایی   ، بعد  ما برگشت دماوند 

بقیه رفتن دوباره بابلسر برای ادامه ی فیلمبرداری کنار دریا و عکس  غروب کنار دریا

ما که زودتر رسیدیم کمی از کارامون رو کردیم و بعد دوباره با تماسها و هماهنگی 

وقتی ماشین عروس و همراهان  نزدیک شدن آماده شدیم رفتیم عروس رو برسونیم  خونه شو ن

همونجا پدرشوهرش دم خونه قربانی کردن و چند تا از خانواده های داماد آمده  بودن که هم عروس رو ببینن هم تحویل بگیرن 

روز عقد زهرا و حال خراب من

 امروز پنجشنبه ۹۹/۱۲/۰۷روز عقد زهرا

حالم بد جوری خراب بود

جمعه اول اسفندهفت عمه بزرگه ی بچه ها بود

چند روز مونده بود به عقد زهرا حالم بد جوری خراب بودو حوصله ی هیچکس رو نداشتم

دوشنبه  ۹۹/۱۲/۰۴صبح اول وقت ساعت ۹ بابا و ما مامان علی آمدن خونه ی ما برای صحبت و‌‌‌......

لمیدوارم همه چیز ختم به خیر بشه

بچه داشتن همش استرس و دلواپسی هست حالا چه برسه که اون بچه دختر هم باشه دیگه بدتر

من عاشق بچه رودم و اصلافقط به خاطر بچه دارشدن ازدواج کردم از اولم هیچ علاقه ای به شوهر کردن نداشتم

خدا رو شکرعمل هر دوچمم انجام شد

اولین عمل چشمم که چشم چپم بو د در تاریخ  دوشنبه ۹۹/۱۰/۰۸ انجام شد

خدارو شکر  دومین عمل که چشم راستم بود در تاریخ  دو شنبه ۹۹/۱۱/۰۶ انجام شد

نمی دونم راضی هستم یا نه باید بگذره ببینم چطوره فعلا چشم چپم که اول عمل کردم داره اذیتم می کنه تا بعد ببینم خدا چی می خواد

خانواده ی علی برای ملاحظه ی عمل  چشم  من  زودتر نمیان تکلیف رو روشن کنن و صحبت کنیم 

این وسط زهرا هی حرص و جوش  می خوره و می گه دیر میشه و ما باید از قبل وقت بگیریم و پیش پرداخت بپردازیم

اخه می خواد برای فیلم برداری برن شمال پس باید آرایشگاه  نوبت بگیرن  و برای باغ  و عکاسی و فیلم برداری پیش پرداخت بدن دیدم زهرا دلش شور می زنه قبل از اینکه عمل دوم چشمم رو انجام بدم به خانواده ی علی زنگ زدم گفتم می خوام برم عمل دوم چشمم رو انجام بده دلم شور می زنه بیاید صحبت کنیم و تکلیف رو روشن کنیم

آمدن و قرار شد ۹۹/۱۲/۰۷ بریم دفتر خونه ی دماوند عقدش کنیم و

۹۹/۱۲/۱۱ بریم شمال برای عکس و فیلم ووووو

توکل به خدا 

انشالله همه چیز وقف مرادش باشه و خاطره ی خوشی  براش بمونه

هنوز خریدهامو نکردم و دوخت و دوزام تموم نشده دلم شور می زنه خدا کنه برسم به کارهام

آخه دوره ی نقاهت چشمم بعد از عمل  دست کم دو هفته طول می کشه 

خدا خودش به خیر کنه و خوب بگذره



تصادف

میترا پنجشنبه ۹۹/۱۰/۰۴ منو بردتهران  با ماشین خودش دکتر چشم  و دکتر برای دوشنبه ۹۹/۱۰/۰۸ نوبت عمل زد

 برگشتنه از دکترخیلی برف میومد و همه نگران بودن که چه جوری ما بگردیم دماوند 

خداروشکر سالم برگشتیم و نگرانی ها بیخود بود

ولی  گمونم همین باعث شد که میترا و ماشینش رو رانندگی میترا رو چشم بزنن

که شنبه ۹۹/۱۰/۰۶ میترا بنده خدا از سر کار داشت برمی گشت  تصادف کرد

واااای خدا چشمتون روز بد نبینه  ،تصادف خیلی بد و شدید

وقتی آمد خونه فقط بغلش کردم و گریه کردم

خدا روشکر که خودش آسیب جدی  ندید 

ولی ماشینش  خیلی داغون شد

خیلی ناراحت شدیم تو این احوال و اوضاع حالا خرجش که فدای  یه تار موهاش ولی کمک حال ما بود برای خرید جهزیه و بردن دکتر و این ور و اون ور

و اینکه شب چله باشکوهی بود دور از انتظار خیلی همه چیز زیبا و با سلیقه بود

ما که لذت بردیم

مادر بزرگ و خاله بزرگه ی داماد هم آمده بود

هر چی از باشکوهی وسایلها بگم کم گفتم 

همه چیز بود همه جیز زیباااا و عااالی هیچی کم نداشت

ماتا ساعت ۳ نصف شب داشتیم فقط جمع و جور می کردیم که وسایلهای خراب شدنی رو بزاریم یخچال که از بین نره و حروم نشه

و جع و جور کردن بقیه وسایلها 

و اینکه

 فردا  ۸ دی هست و اگه خدا بخواد باید برم دکتر برای عمل چشمم 

نگران هستم و استرس 

امیدوارم همه چیز به خیرو  خوبی  انجام بشه و از عمل چشمم راضی باشم

یاحق

یک روز قبل از شب یلدا

قراره فردا یکشنبه برای زهرا شب چله ای بیارن و.‌‌‌

دکتر گفت باید بیای چشمت رو عمل کنی

استرس گرفتم 

تا ببینیم خدا چی می خواد

رفتم دکتر چشم 

دکتر گفت باید چشمت عمل بشه تو این اوضاع و احوال اصلا آمادگیشو ندارم 

دلم می خواد بزارم بعد از عید انجام بدم با خیال راحت

ولی دکتر گفت خیلی دیر میشه باید زودتر انجامش بدم

نمی دونم باید چکار کنم  خیلی در گیرم و فکرو خیال زیاد می کنم

چرا این روزهای بد زودتر تموم نمیشه

☹☹☹

ناشکر نیستم خدا خیلی در گیرم  ووووو

منتظرشب یلدا

قراره فردا یکشنبه برای زهرا شب چله ای بیارن و.‌‌‌

من نمی دونم چه جوری و چه رسمی دارن

اصلا چند نفر هستن

هنوز خبری بهم ندادن از نفرات شون ، خیلی لحظه ی آخری هستن از این نظر حرصم رو در میارن

آخرشم سنگ تموم می زارن ولی هر چقدر اونا با حوصله هستن و سرفرصت کار انجام می دن من عجول و دست پاچه 

خدا کنه مشکلی پیش نیاد و همه چیز به خیرو خوشی تموم بشه

رفتم برای خرید شب چله و پذیرایی از فامیل شوهر زهرا دوست دارم هر چی می گیرم از بهتزینهاش باشه

چون سلیقه ندارم از میترا کمک می گیرم 

خونه رو تمیز کردیم و خریدهامونم کردیم 

تا ببینیم چی میشه

یاحق

یک هفته مونده به شب یلدا

نزدیک شب چله هست و   برای زهرا قراره خانواده ی شوهرش شب چله ای بیارن

یک هفته مونده به  شب یلدا

روزها کوتاه شده وقت من کمه 

خیلی نمی تونم به فضای مجازی سر بزنم

و من درگیر درست کردن جهاز  هستم باید بچه هارو نگه دارم که میتراو زهرا برن دنبال خرید

خدا رو شکر که میترا هست و ماشین داره و خودش رانندگی میکنه 

خیلیییی کمک حالم هست  ،خداحفظش کنه و هر چی از خدا می خواد خدا بهش بده انشالله 

با چک و قرض و فروختن طلا فعلا دارم جهازش رو می گیرم تا ببنم خدا چی می خواد ،توکل به خودش

ولی قیمت ها خیلی بالاست خدا به داد برسه

خدایا خودت کمکم کن که جزتو پناهی و یاری ندارم

دلشوره گرفتم به چند نفر از فامیلها زنگ زدم برای گرفتن قرض و ....

خیلی نتیجه نگرفتم

شروع خرید جهزیه

۹۹/۸/۳ شروع به خرید جهزیه کردیم 

اولین استاردبرای خرید جهزیه رو زدیم

قرارشدزهرا اینا قبل از عید برن سر خونه زندگی شون

میترا و زهرا با هم رفتن امیر حضوربرای دیدن و قیمت گرفتن

به خدا توکل کردم دستم خالیه با دست خالی فعلا بسم الله رو گفتم

ولی تو دلم خالیه دلم شور می زنه

خدا کنه بتونم یه جهاز ابرو مند بهش بدم

که تو فامیل شوهرش سر بلند باشه و کم نیاره

خدایا ازت می خوام کمکم کنی

یا حق

ترک کردن و رنجی که بر من گذشت

ظاهرا می گه دیگه سمتش نمیره

۳۱ روز خونه خوابید و ما خیلییی تو این روزها اذیت شدیم 

از سختی و فشارهایی که به ما آورد نمی گم چون قابل وصف نیست

من هر بار امیدوارمیشم و می گم که اخرین باره دیگه و سعی می کنم کمکش کنم

خیلی از خودم مایه می زارم و تلاش می کنم

بچه ها بهم می گن که خیلی ساده هستم و خوش باور و الکی دلم رو خوش می کنم

والا نمی دونم چی درسته چی غلط

فشاری و سختی  که تو این مدت به من آمد هرگز با هیچی قابل جبران نیست

ولی خیلی خسته شدم و میشم از زندگی سیر شدم دیگه

امیوارم نتیجه بده

انقدر اذیت میشم که فکر می کنم اگه باز بره سمتش هرگز نخواهم بخشیدش

فقط خدا بین ما هست و داوری کنه

حرف دل ماه رمضان

ماه رمضان بود و شبهای احیا 

به سرم زد برم تهران خونه ی حسن اینا خیلی وقت بود جایی نرفته بودیم به خاطر این کرنای لعنتی   نزدیک  دو ماه بود که از در خونه بیرون نرفته بودیم  ، بلاخره تصمیم گرفتم برم و  رفتم خونه ی حسن 

دیگه خسته شدیم از کرونا  ، مثل قبل رعایت نمی کنیم

خیلی وقت بود بهشت رهرا نرفته بودم  حسن گفت بریم بهشت زهرا منم از خدا خواسته  گفتم بریم

 ولی یه حال و هوایی داشت

مردم همچنان رعایت می کردن  و .....

 یه مادر شهید رو اورده بودن دفن بکنن که مادر شهید خیلی غریبانه دفن شد

و چون تعداد انگشت شمار از فامیلها شون امده بودن  حسن هم رفت که براش نماز بخونه

هر چی گفتم نرو این کرونایی هست و باید رعایت کنی محل نزاشت و رفت

انشالله هر چی زودتر این مریضی یا بلا از دنیا ریشن بشه

الههههی امین

ماه رمضون

از عید به علت کرونا و  قرنطینه و به اصرار بچه ها تا دو ماه هیچ جا نرفتیم و در منزل بودیم 

ماه رمضون دیگه دیدم دلم طاقت نمیاره شبهای احیا بود که تصمیم گرفتم برم خونه ی حسن

حسن  گفت می خوای بریم بهشت زهرا سر خاک اموات موافقت کردم  ولی وقتی رفتم پشیمون شدم  از بهشت زهرا رفتنم چون 

یه کرونایی آورده بودن نزدیک قبر آقا

و مادر شهید بود که در اثر کرونا فوت کرده بود و  برای نماز میت چند نفری بیشتر نبودن و حسن  رفت که براش نماز بخونه

بلاخره همه ی اون افراد که اونجا بودن مشکوک بودن و می تونستن ناقل بیماری باشن 


من خیلی نگران شدم و استرس گرفتم

در هر صورت از اینکه آمده بودم تهران خوب بود و حال و هوام عوض شده بود

خدا انشالله به خیر کنه

خطر از همه دور باشه 


عید سال ۹۹

نزدیک عید بود که علام کردن مریضی سختی به نام کرنا وارد ایران شده و ......

امدو رفت عید ممنون شد و  قرار شد دیدو بازدید ید نباشه گرچه این کرنا باعث شد زندگیا سخت بشه ولی  و به همین خاطر مردم دیگه خیلی دل دماغ جنب و جوش کردن رو نداشتن و خیلی اثری از عید به چشم نمی خورد

وچون مردم جنب و جوش نداشتن منم د یگه استرس نداشتم  و حال من هم خوب بود بر عکس عیدهای سالهای قبل 

با همه ی بدیهای کرونا ین یک قضه بود که من رو مثل هر سال درگیر حال و هوای عید نکرد و نزدیک عید حالم بد نبود

این اولین سالی بود که نزدیک عید این حال خوب رو داشتم 

هر سال برای ۱۳ بدر لحظه شماری می کردم و چند روز بعد از ۱۳ بدر کم کم حالم خوب میشد 

ولی امسال نه قبل عید نه بعد عید حالم بد نبود

انشالله همگی سال خوبی داشته باشید 

چقدر لذت بخشه آدم عید حالش بد نباشه 

من از اول سالش راضی بودم تا ببینم خدا چی می خواد

واینکه بلاخره برای بار چهارم امتهان شهر برای رانندگی رو دادم و در نهایت قبول شدم 

دقیقا روز تولد حضرت فاطمه(ص) روز زن که تاریخ شنبه   ۹۸/۱۱/۲۶  عیدی  مو گرفتم و قبول شدم و قبل از عید گواهی نامم بلاخره به دستم رسید و دیگه استرسم کمترشد و راحت تر پشت فرمان نشستم و رانندگی کردم

آنچه گذشت

تصمیم گرفتیم خونه مون رو نقاشی کنیم  خیلی افتضاح شده و دیگه با آمدن علی دل زهرا شور افتاد و برای اینکه خانوادش بیان برای خاستگاری خونه این وضع نباشه هی از رنگ و تعغییر خونه و وسایلهای خونه و مبل پرده داره گیر میده  و صحبت می کنه 

من هم خیلی مقاومت کردم که انجام ندم چون دستم خالی بود و دلشوره ی جهاز رو داشتم ولی با پافشاریه دو تا دخترها و متقاعد کردنم برای شرایط جدید زهراو آمدو رفت عید که خیلی ها امسال به هوای مادرشوهرم سال اول بود فوت کرده بود و دیدن داشتیم در نتیجه تسلیم شدم شدم و موافقت کردم 

و تولد محمد بود و برای اولین بار علی دعوت شده بود بیاد تو جمع خانوادگی  و ....

و امتهان   گواهی نامه برای شهر رو برای بار سوم رد شدم و خیلی ناراحت شدم 

اتقاقهای زیادی پشت سر هم

خیلی اتفاقات زیادی افتاد 

شهادت سردارسلیمانی

سقوط اواپیمای اوکراینی

سه تا دندونهای جلوم افتاد خیلی ناراحت شدم  شبها تو خواب کابوس می دیدم ، خیلی وحشتناک بود 

آمدن علی تو زندگیمون و با آمدنش روحیه ی زهرا خیلی عوض شد با شادی اون حال ما هم بهتر شد علی آدم خوبیه انشالله با هم خوشبخت بشن 

مریضی آقا رضا و بستریش تو بیمارستان و چند تا عمل انجام دادو خیلی  نذر و نیاز کردیم و همه دست به دامن  امام و چهاده معصوم شدیم 

وشنیدن یه خبر بد که حالم رو خراب کرد مریضی فاطمه  بود که انقدر حالم رو بد کرد و فشار بهم آمد تا چند روزی زندگیم تحت شعاع قرار گرفت و پوکید 

 و در آخر بعد از هشت بار امتهان  آیین نامه رو قبول شدم و حالا امتخان شهر رو برای بار دوم شنبه 12بهمن باید برم امیدوارم امتهان شهر رو زود قبول شم 

یا حق


افتادن دندون ...

چهارشنبه  11دیماه رفتم دندون پزشکی که دندونه  آخریم رو عصب کشی کنم و دندون پایین آخریم رو روکش کنم که وقتی آمدم دهانم رو اب بکشم و شستشو بدم یه دفعه سه تا دندون جلوییم که لق  شده بود افتاد و انگار دنیا رو سرم خراب شد 

حالم خیلی بد شد هم درد زیاد داشتم هم دندونم افتاده بود دلم می خواست گریه کنم

به دکتر گفتم چرا مواظب نشدی دستت خورد دندونم افتاد من این چند روز خیلی لازمش داشتم و گفت می خواستی چکار حالا دوست داشتم بهش چند تا فحش حسابی بدم  ولی جلو خوپم رو گرفتم و آمدم بیرون 

تو راه همش فکر می کردم حالا چی میشه ?

 یه دعوت مهم برای روز پنجشنبش غروب ،  یعنی فردای همون روز  داشتم با یه آدم  تقریبا غریبه  

دیدن زائو که از قبل برای پنجشنبه بعد از ظهر هماهنگ کرده بودم با جاریم برم ، که از فامیلهایی بود که من باهاش رودر وایسی داشتم فامیل شوهر بود 

امتهان رانندگی که همینجوری هم من استرس داشتم حالا چه برسه با این وضعیت 

دنبال وام باید می رفتم پیس این ریس و اون ریس

وووو.

بلاخره با هر بد بختی که بود گذشت 

ولی هنوز ناراحت دندون جلوییم هستم نمی دونم باید چکار کنم

این روزها هم مثل همه ی روزاکه گذشت می گذره 

خسته ام خسته ، خدایا میفهمی ...

یه روزایی تو زندگیت هست که اصلا دوستش نداری ، هر لحظه آرزو می کنی که کاشکی نبود این روزای نحس ، یه کسایی تو زندگیت هست که روزی هزار بار از خدا می خوای که  اون آدمها کاش نباشن تو زندگیت ، دلم خیلی گرفته همش از خدا می پرسم چرا???

چرا با من اینکار رو می کنه شاید ناشکری باشه که من بدیهای زندگیم رو می بینم و خوبی وخوشی هارو کمتر می بینم 

آدمهای خوب زندگیم رو نمی بینم ولی کسایی که دوستشون نداروقتی وجود داشته باشن و هر لحظه جلوی چشات باشن. داغونت می کنن و تو رو از زندگی سیر می کنن اونوقت تو دیگه نمی تونی به داشته هات فکر کنی 

حالم از این روزها بهم می خوره 

پ . ن 

ماشینی رو که با هزار بد بختی و قرض تازه چند ماه اندکی تعمییر کردیم   موتورشرو پیاده کردیم  که اونم باز در اثر غفلت و سهل انگاری  بود نه چیز دیگه   .دوباره در اثر نادونی و بی فکری  به خرج افتاده و نیاز به تعمیر داره

پ . ن 

هر روز دعوا و بحث و حرفهای مفت و .....

خدایا تمومش کن دیگه من طاقتم طاق شده تحول ندارم مگه یه أدم چقدر ظرفیت داره

بسه دیگه دست از سرم بردار

مهمون دوره ای و تولدم

تولدم 11آذر میشه و یعنی  دوشنبه چون وسط هفته بود 

مریم مهمون دوره ایش رو  8 آذر انداخت تا برام تولد بگیره و سورپرایزم کنه  در واقع من تا حالا تولد نگرفته بودم  و این اولین و گمونم آخرین تولد بیاد موندنی با حسای خوب و بیاد موندنی  

از احساسم نمی دونم چی باید بگم ولی خاطرات این روز رو فراموش نخواهم کرد هرگز وتشکر می کنم از خواهر عزیزم که این لطف بزرگ رو کرد و یه روز بیاد موندنی رو برام رقم زد 

و ممنون از بقیه که زحمت کشیدن برام

دور از انتظار...

اتفاقهایی تو زندگی میوفته که آدم توش میمونه 

علی و بقیه ی ماجرا

یکی از دوستای محمود از زهرا خواستگاری کردو اصلا انتظارش رو نداشتم زهرا قبول کنه ولی در کمال ناباوری نه تنها قبول کرد بلکه در مدت خیلی کوتاه عاشقش شد 

اصلا زهرا همیشه میگفت نمی خواد ازدواج کنه ، از دماوندی اصلا خوشش نمیومد و از اوره ای متنفر 

حالا این علی آقا هم دماوندیه هم اوره ای و چنان از زهرا دل برده که نگو 

خوب یه وقت هایی اونجوری که فکر می کنی نمیشه و تو در حال تعجب و نا باوران چیزایی رو تجربه می کنی که اصلا انتظارش رو نداشتی

انیدوارم همه ی جونا خوشبخت و عاقبت بخیر بشن

رانندگی

للاخره دیروز یه روز خوب رو تجربه کردم.  رانندگی حس خیلی خوبی بود و دوست داشتنی  اصلا انتظار همچنین روزی رو نداشتم 

یه مربی خوب به طورم خوردو انقدر که مثل  چی از رانندگی می ترسیدم  وقتی نشستم خوشم آمد 

وحالا می دونم که می تونم  خدایا شکرت 

وممنون از میترا که باعث این تجربه شد 

محلات ....

 دیشب رفتیم  محلات   برای دندون مامان  چند وقتی خیلی اذیتش می کنه و می خواد عوضش کنه 

  من و حسن و حاجی و مامان  بر گشتنه از محلات  رفتیم قم و زیارت کردیم ، خیلی وقت بود که قم نرفته بودم .

از بد شانسی من بچه ها مریض شدن و با میترا که صحبت کردم استرس دلشوره گرفتم چون حالش اصلا خوب نبودو نمی تونست به ابوالفضل که مریضه  برسه و ....وعجله ی من برای خونه بیشتر شد 

و  در نهایت عوض شدن کار علی به شیفتی و  یه شب ماندن سر کار و دو شب خونه بودن و شیفتی و دردسرای خودش  رو داره که بدترینش دو روز خونه موندن علی از صبح تا شب وا ینکه  نهار بردن سر کار که من خیلی خیلی متنفرم از اینکار 

خوب دیگه همه روز میگذره و این روزا هم می گذره

مرگ عزبز

بلاخره  مادر شوهرم بعد از این همه زجر و مریضی  تو بیمارستان فوت کرد و عمرش رو داد به شما .

و  بعد از مشورت و کلی گفت و شنود تصمیم گرفتن تو قبر محمود دفنش کنن و.....

اربعین و دلم خیلی گرفته  درسته که سنش زیاد بود ولی یاد زجرها و دردهایی که تو بیمارستان کشید میوفتم  حالم خیلی بد میشه و از مرگش ناراحت میشم  خدا بیامورزش و مورد رحمتش قرار بده 

چند روزی ازمرگش  می گذره و هنوز من به حالت عادی بر نگشتم شاید چون تو قبر محمود دفنش کردن برام گرون تموم شده فکر می کردم اونجا جای من باید باشه یا شایدم به خاطر اینکه رفتم دیدم قبر محمود رو کندن نمی دونم دلیلش چیه ولی حال خوبی ندارم 

شنبه 6 به رحمت خدا رفت و یکشنبه 7مهر به خاک سپرده شد

روحش شاد 

مدرسه ی ابوالفضل


اسم ابوالفضل رو برای پیش دبستانی نوشیم و رفتیم یه سری وسایل مدرسه و کیف و دفتر و کتونی و از این چیزا دیگه  گرفتیم 

خیلی خوشحالی می کرد و مدرسه برای اولین بار جلسه گذاشت و مامانش چون سر کار می رفت قرار شد من برم 

با اینکه مدرسه غیر انتفاعی هست و پول زیاد می گیرن ولی کم کاری می کنن و تو جلسه اعلام کردن به علت تعمیرات بچه ها یه هفته دیرتر میرن مدرسه اینم شانس  نوه ی من 

تغریبا رفتن مدرسه همزمان شد با فوت عزیز ووووو......

بیمارستان

مادر شوهرم حالش خیلی بده و داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه ، هر وقت که میبینمش تا مدتها حالم بده و خیلی به فکر فرو میرم،همشفکر می کنم خدا به مادر شوهرم انقدر عمر طولانی داد که اطرافیانش درس عبرت بگیرن و ببینن هر چقدرم که عمر طولانی داشنته باشی  یه زمانی دیگه هیچی بدردت نمی خوره از اموال گرفته تا.....حالا دیگه حوصله ی بچه هاشم نداره 

بیشتر از یه جمله باهاش حرف بزنن اخم می کنه  رو بر می گردونه

یه جمله هم اگه حوصله کنه بشنوه  جواب نمی ده فقط نگاه می کنه و همین  ، خیلی ناتوان شده دیگه در حدی که نه خودش غذا می خوره و نه ....خیلی من و به فکر فرو می بره .، آخر عاقبت ما چی میشه

این همه تلاش و ....آخرشم ....

خدا عاقبت آخرت همه مون رو به خیر کنه

اهی فکر می کنم تو این دنیا داره زجر میکشه که پاک از دنیا بره و اون دنیا دیگه انشالله عذابی نکشه

خیلی بد نفسش در میاد و دلم ریش میشه میبینمش

چند روزی بیمارستانه ، دلم نمی خواد تو این حالببینم ولی می ترسم نرم بد باشه و خواهر شوهرام  فکر کنن برام مهم نیست حالش و به زور می رم دیدنش  هر چند با دیدنش خیلی آسایش ازم سلب میشه

امیدوارم هر چی زودتر به راحتی و آرامش برسه

رانندگی

بچه ها خیلی اصرار داشتن من برم رانندگی یاد بگیرم و گواهی نامه بگیرم

اولش خیلی مقاومت کردم که نرم ولی فایده نداشت و من در مقابل اصرار های پی در پی  میترا بلاخره کم آوردم و کوتاه آمدم و سر تسلیم فرو آوردم

رفت برام اسم نوشت و .....

 از آبان باید برم تمرین ، اول گمون می کردم که امکان نداره یاد بگیرم چون سنم زیادو دیگه حال و حوصله ای نیست

ولی بعدش کم کم به خودم گفتن چرا نتونم 

مثل مدرسه رفتن می مونه که بلاخره همه سواد رو یاد می گیرن 

چه شاگرد زرنگ باشی چه شاگرد تنبل ،حالا دیرتر یا زودتر

با تمرین بیشتر و کلاس اضافه بلاخره موفق میشم انشالله

نمی خوام برم حالا مسابقه ی  بدم که حتی فعلا  نمی خوام تو جاده برم  همین داخل شهر رفت و آمد کنم و احتیاجاتم رو بتونم انجام بدم. همین و بس 

خواستن توانستن است ، ومن بلاخره  به امید خدا می تونم

دفاعیه....

یکشنبه دهم  شهریور  دفاعیه زهرا بود  و ما شنبه رفتیم شمال 

استرس داشتم و تا حالا دفاعیه هیچ کس رو ندیده بودم

وقتی استاداش آمدن شروع کردم به صلوات فرستادن و خوندن آیت الکرسی 

وقتی تموم شدو استادش شروع کرد ازش پرسیدن دیگه حتی یادم رفته بود آب دهانم رو قورت بدم ، نفسم تو سینم حبس  شده بود

ولی دیدم هر چی اون استاد سوالهای می کنه 

زهرا جوابهای قابل قبولی می ده انگار جوابش رو تو آستینش آماده داشت 

خدا رو شکر همه چیز تموم شد و ....

ما همون روز از دانشگاه برگشتیم خونه 

نتیجه خوب بود و همه راضی 

انشالله تو تمام مراحل زندگیش موفق باشه و سر بلند

وانشالله یه کار خوب و مناسب پیدا کنه

به امید روزهای بهتر


دور همی ....

جمعه هفته ی پیش  18مرداد مهمون دوره ای خونه ی ما بود 

من مهمون دوره ایم رو  تولد محمود عزیزم قرار دادم

تقریبا  بیشتر ین آمده بودن  و خوش گذشت 

خیلی دوست دارم این دوره همی ها رو

ولی وقتی که قاطی می کنم می گم دیگه تو دوره همیاشون شرکت نمی کنم 

فقط خودم سالی یه بار تولد محمودم مراسم می گیریم و همه رو دعوت می کنم 

بعد که آروم میشم می گم نه بابا خوبه کاش همین طور ادامه داشته باشه 

مگه چند تا خواهر برادر هستیم ، حیفه  این چند صبا عمر رو با کینه و ...بگذرونیم

امیدوارم همیشه پا بر جا باشه و دل کسی از کسی نگیره و همیشه خوش باشن

یا حق

تولده پسرمه

امروز تولد پسرعزیزم    محمود جان هست  ,,  

الان که دارم این متن رو می نویسم اصلا حالم خوب نیست 

اگه بگم  دیگه واقعا بریدم   باورتون میشه 

دیگه زنگی برام خیلی سخت و غیر قابل تحمل شده 

دوست ندارم دیگه زنده باشم خسته ام از این دنیا 

تقریبا هیچ دلخوشی ندارم و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی ندارم

دوست دارم بقیه شو برم اونجا پیش اون  ، اونی که عرصه رو  با نبودنش تو این دنیا برام تنگ کرده 

اگه از بابت آسایش اون دنیا و اعمالم خاطر جمع بودم هر روز از خدا طلب مرگ می کردم 

شاید به خاطر شرایط کنونی باشه 

شاید حال و روزم بهتر بشه و ....

محمود عزیزم تولدت مباررررررک باشه 

انشالله هر چی که تو این دنیا ی کثیف می خواستی و بهش نرسیدی خدا تو اون دنیت بهت بده

میل سخنم با هیچکس نیست

این روزها حالم خوب نیست ، بچه ها می گن چرا اینجوری هستی گمونم زندگی رو براشون سخت کردم از خودم بدم میاد ،  بعضی از اخلاقهام خسته کننده شده متنفرم که نمی تونم باهاشون مبارزه کنم  و کنارشون بزارم

میل سخنم نیست با کسی 

بد اخلاق و تند خو شدم ، صبح با چهره ی وحشتناکی مواجه میشه هر کس من رو  میبینه ، شاید چند تا چیز با هم قاطی شدن و دست به دست  هم دادن تا زندگی من رو غیر قابل تحمل کنن 

نزیک تولد محمودم هست خیلی هواشو می کنم جاش رو خیلی خالی می بینم همش می گم کاش بود خیلی خوب میشد 

بقیه فکر می کنن چون سالهای طولانی گذشته دیگه باید فراموشش کنم و کمتر بهش فکر کنم و دیگه یادش نکنم 

شاید بعضی ها مسخره کنن 

ولی واقعیت این که هر چی بیشتر می گذره  دلتنگترش میشم و بیشتر جای خالی شو احساس می کنم 

البته که نا گفته نماند که کلا این روزها خیلی فشار عصبی دارم و اوضاع اصلا خوب نیست  و خراب شدن و خرج بالا ماشین که در حدود پنج میلیون برام تموم شد ،  زندگیم رو تحت فشار قرار داده و به بد حالیم کمک می کنه 

برای تعمیر ماشین مجبور شدم قرض بگیرم ، خدا کنه سر موقع بتونم به قولم عمل کنم و بدهکاریم رو بپردازم 

خراب شدن ماشین

یه لگن داریم که با هزار بدبختی و قرض و قله خریدیمش ولی علی آقا چون  برای خریدش هیج تلاشی نکرد دلش نمی سوزه و مواظبت  نمی کنه ، دیروز از سرکار بر می گشت  فن ماشین از کار افتاد و ماشین جوش آورد و متوجه نشد همینجوری  با جوش آمد و پدر ماشین رو در آورد ماشین بین راه خاموش شد و دیگه روشن نشد 

بکسلش کردیم تا پلیس راه آوردیم و فردا شبش با داود رفتیم آوردیم جلو مکانیکی گذاشتیم 

مکانیک بازش کرد باورش نشد و گفت چند سال که موتور ماشین رو باز می کنم همچنین چیزی ندیدم آخه با این ماشین چکار کردید

برای درست کردنش ار دو میلیون تا چهار میلیون خرجش میشه

خیلی اعصابم رو ریخت به هم طوری که خونه دیگه برام زندان شد وزدم بیرون و آمدم تهران

خیلی رو مخمه موادش یه ور ، بد دلیش یه ور دیگه ، این خرج های اضافی و بی دقتی هم یه ور 

از فردا برای سر کار رفتن بازی در میاره و هی سر کرایه می خواد گیر بده

خسته شدم از دستش فکر می کنم دیگه نمی تونم طا قت بیارم  

تحملم تموم شده خسته شدم دیگه 

خدایا کمکم کن 

اسباب کشی لعنتی

بلاخره این اسباب کشی که تموم فکر و ذهن من رو درگیر کرده بود تمام شد ، برای اسبابکشی چهاشنبه غروب رفتیم ،پنجشنبه  جمع کردیم ، و غروب همون پنجشبه  بار زدبم بار زدیم  و راه افتادیم که جمعه صبح  دوبرای ساعت   6/5رسیدیم خونه

یکی از بدترین روزهای زندگیم بود و گمان نمی کردم اصلا برسم علی آقا دو شب نخوابیده بود هر چی گفتم استراحت کن می خوای رانندگی کنی بتونی به گوشش فرو نرفت که نرفت

وسط های راه دیگه هم خیلی ترسیده بودم و هم اعصابم دیگه جواب نمی داد با دادو بیداد من زد کنار هنوز کاملا تو پارک نرفته بود که سرش رو گذاشت رو فرمون و خوابش برد یعنی واقعا یک آن هم نشد 

وقتی به چشمه اعلا رسیدیم  زهرا گفت خدایا شکرت  ما رسیدیم 

اون که اصلا نمی ترسه چند بار جیغ زد و گفت بابا 

چکار می کنی  ?بلاخره از یادآوری اون شب متنفرم ولی گذشت

امکان نداره  دیگه تحت هیچ شرایطی شب باهاش به مسافرت برم البته اگه حال و روزش همین باشه 

بله بعد ازرسیدن عین سه تا جنازه  به خواب عمیق فرو رفتیم 

علی آقا که همنجا تو ماشین خوابید من و زهرا هم رفتیم بالا تو اتاقامون سرمون رو متکا نرفت و  خوابیدیم

ساعت 9  دوتا کارگر گرفتیم و وسایلها رو پیاده کردیم

و حالا مونده جمع و جور کردنش که چه انرژی از ما بگیره

ولی بازم خدا رو شکر و صد هزار مرتبه شکر

مهمون دوره ای

پنجشنبه  ۲۰ تیر ماه مهمون دوره ای خونه ی لیلا بود ، دستش درد نکنه بنده خدا خیلی به زحمت  افتاده و خسته شد

خیلی خوب بود و خوش گذشت ، 

اگه این مهمون دوره ای ها نباشه شاید سالی یه بار هم  نتونیم همدیگر رو ببینیم ، خدا کنه ادامه داشته باشه هیچوقت قطع نشه

من اولش زیاد موافق نبودم ولی الان خیلی راضی هستم

اگه کدورتی یا ناراحتیهم باشه تو این مهمون دورهای ها بهتر نیشه و رفع کدورت میشه ،

بعضی ها تظاهر می کنن که افراد براشون مهم نیست ولی واقعیت اینکه تو رفتار و حرفهاشون معلومه که هنوز ته دلشون علاقه هست  و مهمه ولی جور دیگه وانمود می کنن

امیدوارم هر روز بیشتر بشه این علاقه ، مخصوصا خواهر برادرها 

خدایا این دوره همی هارو از ما نگیر که اگه بگیری کلا خیای خیلی از هم دور می شیم

فعلا که به یه تار مو بنده ، گاهی خیلی حاشیه درست میشه 

تو راه مشهد

تو راه  مشهد هستم ، هنوزز نرسیدیم 

دیشب رو  شاهرود خوابیدیم ،  

رفتیم قبر کمال و ملک و عطار  ، من قبلا مرفته بودم ،این همه  مشهد  رفته بودم  اینجا نرفته بودم  ،جای سر سبز و قشنگ و تمیزی بود  خوشم آمد

حالم خوب نیست  ، نگرانم دلم شور می زنه  ، مادر شوهرم بیمارسنانه  به جاریم زنگ زدم گفت حالش بد تر شده

انشالله مشکلی پیش نیاد و اذیت نشه ، درد میکشه اعصابم خورد میشه

خدا همه ی مریضا رو شفا بده

 الهی آمین

مشهد

خدا بخواد فردا حرکت می کنیم بریم برای مشهد

با هردوتا داداشام  و زن داداشام و بچه هاشون  و بچه های خواهرم

دلم خیلی هوای زیارت و کرده منتظره  فرصتی بودم که برم مشهد

خدا خواست و قسمتم شد

فردا بعد از ظهر حرکت می کنیم ، دیگه بقیه ش با خدا به خود خدا توکل می کنیم و 

انشالله قسمت همه ی علاقه مندان بشه 

و امیدوارم دست پر برگردم

وخوش بگذره


تولده عشقم

دیروز رفتیم دهنار با میترا و زهرا و داود و بچه هاش ،و با مریم و دامادش  آقا ابوالفضل  و الهام ،خیلی خوش گذشت

اولش می خواستیم بریم خیلی غرغر کردم ،و  همه رو از زندگی سیر کردم ولی بعدش که بر گشتیم راضی بودم

 دیشب ، تولده میترای عزیزم بود وقتی بهش فکر می کنم می بینم خدا چه لطف بزرگی در حقم کرد که میترا رو بهم داد

زندگی بدون وجود اون اصلا خیلی خیلی بی معنا بود

از اینکه دارمش خدا رو صد هزار بار شکر می کنم

خیلی منو می فهمه ، بارها و بارها به این فکر کردم که اگه رن و شوهرها انقدر میونشون با هم خوب بود مثل رابطه ی من و میترا چقدر زندگی شیرین میشد

هر کسی تو زندگیش باید یه دونه مثل میترا رو داشته باشه

حتما

 ، حالا   اون شخص می خواد شوهر باشه دختر باشه خواهر یا برادر باشه  پسر باشه وحتی دوست یا رفیق فرقی نمی کنه

فقط مثلش تو زندگی باشه تا زندگی معنا پیدا کنه  تا هیچوقت به مشکل بر نخوری تا از زندگیت لذت ببری تا  وتا .. ....

بیمارستان

مادرشوهرم چند روزیه حالش خوب نیست بیمارستانه ،

هر روز یکی از دخترهاش میاد و به عنوان همراه پیشش میمونه

نمی دونم آدم بچه زیاد داشته باشه خوبه یا بده

و مهمتر از اون اینکه آدم پسر بیشتر داشته باشه خوبه یا دختر؟

من همیسه تو داشتن بچه دجار شک و تردید میشم

مخصوصا اینکه من پسر دوست هستم

شمال ، یلاق

دیشب از شمال برگشتم، 

دل رو زدم به دریا  برای دو روز بچه های میترا رو سپردم به زهرا و شنبه  و یکشنبه اول تیر رو رفته بودم  شمال ، موقعی که می خواستم برم خیلی دو دل بودم دلم می خواست ولی گفتم شاید یه جوری از دماغم در بیاد

ولی نه خدا رو شکر خوب بود ، من و مامان و حاجی و سکینه و آقا سید رفته بودیم با ماشین حاجی

دایی و زندایی خیلی مهمون نوازی کردن و ما رو بردن یلاق خودشون

مسیر خیای قشنگ بود و لذت بردیم

همه پشت نیسان نشستیم تا یلاق رو رفتیم  ، و منظره  رو برامون لذت بخش تر کرده بود

گاهی اینجور تنوع ها لازمه که حالت از زندگی یه نواخت بهم نخوره

امیدوارم  تو زندگی تون روزای خوش زیاد داسته باشبد


حرف دل

جمعه رفتیم اویشن با علی نرسیده به امام زاده هاشم

حالم بد بود و از اتفاقات شب قبل سرم درد می کردو معده درد داستم و حوصله ی حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم

رفتم که حالم عوض بشه 

دیشب هر وقت از خواب می پریدم و بیدار میشدم صحنه ی پارک میومد جلو چشمم و حالم رو بد می کرد

بعضی اتفاقها ادم رو میشکنه داغون می کنه ، شایدم برای کسی دیگه ای مهم نباشه یا حتی حق به جانب باشه

ولی برای من سنگین بود غیر قابل هضم

امیدوارم دیگه این روزهای بد تو زندگیم نباشه

تولد داداش گلم

پنجشنبه  رفتیم پارک دم خونه ی حسن  اینا ، تولده حسن بود ،

فکر می کردم خیلی خیلی خوش می گذره اما اتفاقایی افتاد که از دماغمون در امد 

عمه هم امده بود من دوست داشتم ببینمش و از دیدنش خوشحال شدم  . اما دوست نداشتم اونجا توی اون جمع باشه 

یک هفته بی حوصله گی و بی اعصابی و ....گفتیم در عوض اخر هفته می ریم تفریح گه حال و هوایی عوض کنیم و سر حال بیایم ، اما  اشتباه فکر کردیم .چون اونی که ما می خواستیم نشد

اگه می دونستم اینجوری میشه حتما نمی رفتم

ویا اگه می دونستم بعضی ها قصد کنکاش رو یا فضولی رو دارن حتما بهتر وبا دقت بیشتری رفتار می کردم تا کسی دلش از من نگیره و من به ناچار برخورد نادرست و غیر منطقی نداشته باشم

هر چی که هست این رو می دونم که بعضی ها باعث شدن خاطره ی تلخی  از تولده داداش عزیزم به جا بمونه

بنده خدا ها  این همه تهیه و تدارک دیدند ولی نتجه خوب نبود دو در نهایت ناراضی بودن و حالشون گرفته شد .

این نیز بگذرد

چشمه اعلا

دیروز بعد از ظهر با اینکه بارون میومد، میترا پیشنهاد رفتن به چشمع اعلا رو داد، اولش دلم می خواست خفش کنم انقدر حرصم گرفته بود از دستش

تازه با مادر شوهرش و دوتا خواهرشوهراش

اصلا حوصله نداشتم با وجود بارون و ادمهای غریبه تر و خستگی  و بی حوصلگی  ،   رفتنم ....

اما خیلی خوب بود و خوش گذشت کمتر موقعی میشه که بریم بیرون و انقدر خوش بگذره

زهرا هم امتهان داده بودو  از شمال یه یک ساعتی بود که امده بود

فکر کردم خسته هست و نمیاد و قصد اومدنم نداشت ولی با اسرار میترا و داود امد ، 

عید فطرو بابلسر

چقدر زود همه چیز تموم‌ میشه  اصلا کی ماه رمضون امد و رفت که حالا بعد از عید فطر شده ،عمرمون مثل باد زود میادو میره 

گفتم این چند روز تعطیلات رو برم بابلسر پیش زهرا حال و هوام عوض شه ،خدارو شکر خوب بود و خوش گذشت

الان جمعه ۱۷ خرداد تو راه برگشتم

یه اتفاقایی تو زندگی میوفته که ادم میمونه وافعا چی خوبه چی بده چب به نفعشه چی به ضررش فقط خدا عالم  و بس

دیشب تا ساعت ۳/۵ نصف شب  بیداربودم و برای ساعت ۶باید بیدار میشدم که اماده بشم برم ترمینال ، ولی از بد روزگار و اتفاق  شب گذشته و فکر و خیال ساعت ۵ صبح بیدار شدم و دیگه نخوابیدم

شاید زندگی یه جود دیگه ورق بخوره و سرنوشت بعضیها عوض بشه 

شایدم اونجوری که من دوست دارم رقم بخوره و  

شروع یه کار جدید و اتفاقهای پیرامون

امروز سه شنبه سوم اردیبهشت به دخترم زنگ زدن برای کار 

کاری که دو سال دنبالش بود و ازش مدارک گرفتن و هی لمروز فردا می کردن ، گمونم خدا رو شکر دیگه جور شد و از شنبه باید مدارک لازم رو ببره و دیگه رسما شروع به کار کنه

و اینکه 

قراره پنجشنبه برم تولد دختر خواهر شوهر میترا  چون از قبل دعوت کرد نمی تونم که نرم انتظار دارن ،  اگه نتونم برم هم خواهر شوهر میترا ناراحت میشه هم میترا و داود 

 از طرفی  حسن اینا زنگ زدن گفتن میاد دماوند و منم اخلاقم اینجوریه که یکی بیاد دوست دارم همه رو بگم که با هم باشیم

به نظرتون درست از عهده ی کارا بر بیام

هفته ی شلوغی داریم

جشن شادی و سرور ...

شنبه 18 فروردین ؛ مراسم الهام جان بود و من بعد از این تعطیلات  عید و حال و هوای بد عید و بعد از سالها زیاد یک شب رو به فراموشی سپردم و از تمام غم و غصه ی دنیا فارغ ؛ حال و روزم قابل وصف نیست ؛ احساس می کنم خیلی خوب و خوش گذشت دلیلش رو نمی فهمم هر چی بود اون شب و اون احساس رو دوست داشتم بعد از تقریبا 8/9 سال حال و هوام رو عوض کرد و اون جو من رو از خودم دور کردو تونستم به هیچ چیز فکر نکنم 

حدس خودم به دو چیز می ره یکی اینکه تقریبا بیش از هشت سال از داغ محمود عزیزم می گذره شاید دارم کم کم با قضیه نبودش تو جمع کنار میام 

یا شایدم به خاطر شباهت زیادی که تو  رفتار و اخلاق این شاه داماد آقا ابوالفضل به محمودعزیزم احساس می کنم  و بعضی از نگاه هاش که  خیلی شبیح به نگاه های محمود عزیزم  هست  ،  فکر کنم بی تاثیر نیست که اون روز برام خیلی خوش بود دوست نداشتم اصلا تحت هیچ شرایطی خراب شه  ؛    جو خیلی دوستانه و صمیمی بود من لذت بردم 

ولی گویا بعضی ها ناراضی و بعضی ها دل نگران و بعضی ها از کارایی که کردن دو دل و پشیمان و حتی کارایی که نکردن ووووو

بلاخره تو همچنین مراسمهایی یه سری اتفاقات رخ می ده و یه سرس حرف و حدیثی به وجود میاد که بعضی هاهم بیراه نیسته و طبیعیه

گاهی یه لحظه آدم ها تو اون جو حل میشن و یه حرفهایی یه رفتارهایی یه حرکاتی انجام می دن که خودشونم قبول ندارن 

شاید در حالت عادی هیچوقت انجامش ندن ؛ امیدوارم خدا موقعیت ما رو به نادونیمون و به عظمت خودش بر ما ببخشه و خداوند واقعا بخشنده هست و کاش ما هم در جوها بیشتر حواسمون باشه و از خدا بخواهیم که کمکمون کنه

شب بیاد موندنی بود امیدوارم خداوند هیچوقت این خوشی رو از جمع ما نگیره و این زوج و همه ی جونها خوشبخت بشن 

الهههههههههههههی امین