امروز سه شنبه ۹۹/۱۲/۱۹ هست و تقریبا یک هفته ای میشه که زهرا رفته سر خونه و زندگیش
من هنوز آرامشم رو بدست نیاوردم
قرار گذاشتیم و تو گروه هماهنگ کرده بودیم بریم برای خونه تکونی مامان دو روز بعد از برگشتن از بابلسر من تو گروه اعلام کردم برای پنجشنبه ۹۹/۱۲/۱۴ تنها فرصتی بود که می تونستم برم
بعضیها برنامشون جور بود و بعضی ها نه ولی چون سال قبل هم مامان کارای عیدش رو نکرده بود و چون اخلاقش دستم بودو می دونم دلش شور کاراشو می زدو و نگران کاراش بود گفتم اول هر جوری شده کارهای مامان رو انجام بدم بعد با خیال راحت بیام سر کارای خونه ی خودم و میترا
چون سر کار میره فقط پنجشنبه و جمعه می تونستیم کار انجام بدیم
هنوز خستگی برنامه های زهرا و استرس و نگرانی تو وجودم بود ولی ترجیح دادم که چشم پوشی کنم و دل مامان رو داشته باشم و بدست بیارم
رفتیم پنجشنبه کاراشو کردیم ولی من بعدش پشیمون شدم چون برنامه ی بعضی ها جور نبود و با ناراحتی کار انجام شد
اگه زنده بودم سال دیگه حتما می زارم خودشون هماهنگ کنم اگه برنامم جور بود می رم اگرم نبود خدا بزرگه بلاخره خودشون انجام می دن البته بدون ناراحتی
در کل حال و هوای خوبی نداشتم
از یه طرف هم تهیه جهاز زهرا هم چیدمان فرصت کم و سر کار رفتن میترا که خیلی دست و بال مون رو بسته بود و حاشیه های بعد و جای خالی زهرا تو خونه
و نگرانی ها برای آینده ی نا معلومش
از یه طرف عمل دو چشمام
از یه طرف بی پولی و قرض
از یه طرف یه اتفاق خیلی بد که حاضر نیستم اصلا ازش حرفی بزنم و یاد آوری کنم ، تصادف میترا با ماشینش که تنها خودش تو ماشین بود و تصادف خیلی خطر ناکی بود که خدا به ما رحم کرد
از یه طرف مشکل زنانه گی که سه ماه پی در پی توانم رو از کار انداخته بود
واز یک طرف یکی اقوام داماد این وسط ها عجیب رو مخم بود و .......
واز یک طرف ناسازگاری علی و حال بی حال بودن تو ترکش وگیرای بیخود دادن و .....
از یک طرف نکردن کارای خونه ی خودم و میترا که سر کار رفتنش قوز بالای قوز بود رو زمان رو برامون محدود می کرد
چی بگم دیگه که
بدتر از همه اینکه نزدیک عید بودو من همیشه نزدیک عید حالم خراب میشه و ....
همه ی این اتفاقها در عرض چند ماه خیلی فشرده و نفس گیر انجام شدو اتفاق افتاد
مگه یه آدم چقدر می تونه توان داشته باشه
از تهران که برگشتم پوکیدم ....
دیگه فقط تونستیم و شد که کارای عید میترا رو بکنیم
ومن همچنان وضعیت روحی و جسمیم خرابه خرابه
و تو این حال خراب من باید بقیه رو توجیح می کردم برای اینکه برای عروسی یا عقد دعوت نشدن و جواب اعتراض بعضی هارو دادن
ومتاسفانه احساس می کردم اصلا وضعیت روحی و جسمی من دیگه اصلا مهم نیست
فقط دوست داشتم این روزها بگذره
به امید آینده ی بهتر